مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۶

مطرب و نوحه گر عاشق و شوریده خوش است

نبود بسته بود رسته و روییده خوش است

تف و بوی جگر سوخته و جوشش خون

گرد زیر و بم مطرب به چه پیچیده خوش است

ز ابر پرآب دو چشمش ز تصاریف فراق

بر شکوفه رخ پژمرده بباریده خوش است

بنگر جان و جهان ور نتوانی دیدن

این جهان در هوسش درهم و شوریده خوش است

پیش دلبر بنهادن سر سرمست سزا است

سر او را کف معشوق بمالیده خوش است

دیدن روی دلارام عیان سلطانی است

هم خیال صنم نادره در دیده خوش است

این سعادت ندهد دست همیشه اما

دیدن آن مه جان ناگه و دزدیده خوش است

عشق اگر رخت تو را برد به غارت خوش باش

پیش آن یوسف زیبا کف ببریده خوش است

بس کن ار چه که اراجیف بشیر وصل است

وصل همچون شکر ناگه بشنیده خوش است