مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۴

هله ای آنک بخوردی سحری باده که نوشت

هله پیش آ که بگویم سخن راز به گوشت

می روح آمد نادر رو از آن هم بچش آخر

که به یک جرعه بپرد همه طراری و هوشت

چو از این هوش برستی به مساقات و به مستی

دهدت صد هش دیگر کرم باده فروشت

چو در اسرار درآیی کندت روح سقایی

به فلک غلغله افتد ز هیاهوی و خروشت

بستان باده دیگر جز از آن احمر و اصفر

کندت خواجه معنی برهاند ز نقوشت

دهد آن کان ملاحت قدحی وقت صباحت

به از آن صد قدح می که بخوردی شب دوشت

تو اگر های نگویی و اگر هوی نگویی

همه اموات و جمادات بجوشند ز جوشت

چو در آن حلقه بگنجی زبر معدن و گنجی

هوس کسب بیفتد ز دل مکسبه کوشت

تو که از شر اعادی به دو صد چاه فتادی

برهانید به آخر کرم مظلمه پوشت

همه آهنگ لقا کن خمش و صید رها کن

به خموشیت میسر شود این صید وحوشت

تو دهان را چو ببندی خمشی را بپسندی

کشش و جذب ندیمان نگذارند خموشت