منعمی بر پیر دهقانی گذشت اندر دهی
نان جو میخورد و پیشش پارهای بز موی و دوک
گفتش ای مسکین نگر با آنچنان روزی و عیش
پیر دهقان گفت من لذاتنا این الملوک