افتخار جهان حمیدالدین
که خرد مدح تو همی خواند
دانکه از هیچ روی نتوان گفت
که نداند همی و نتواند
ماند یک چیز آنکه خود نکند
گرچه حالی تواند و داند
زانکه بر بینیاز واجب نیست
کز پی نفع کس قضا راند
لم در افعال او نیاید از آن
که سبب در میانه بنشاند
غنی مطلق از غرض دورست
فعل او کی به فعل ما ماند
هیچ تدبیر نیست جز تسلیم
خویشتن بیش از این نرنجاند