انوری » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۱۰۷ - از یکی اکابر رنجیده بود حسب حال خود و نکوهش او گوید

ز مردمان مشمر خویش را به هیات و شکل

که مردمی نه همین هیکل هیولا نیست

به حسن ظاهر و باطن مسلمت نکنند

که این دو هم ز صفتهای روح حیوانیست

وگر تو گویی نطقست مر مرا گویم

که این حدیث هم از احمقی و کم‌دانیست

اگر به نطق همی حرف و صوت را خواهی

زنخ مزن نه قیاسیست این نه برهانیست

که این نتیجهٔ جانست و آن دو قرع هوا

هوا مجسم و جان نز جهان جسمانیست

برابری چه کنی با کسی که در ملکش

امیر شهر تو در آرزوی سگبانیست

به شغل دیوان بر من تکبرت نرسد

که دیوی ارچه ترا صد مثال دیوانیست

ترا اگر عملی داد روزگار چه شد

مرا به جای عمل علمهای یونانیست

به شهوتی که براندی همی چه پنداری

که در وجود همان لذتست و آسانیست

به روح من نشوی زنده تات ننمایم

که از چه نوع مرا عیشهای روحانیست

وگر تو گویی عیش من و تو هر دو یکیست

غلط کنی که مرا عقلی و ترا نانیست

ترا به روح بهیمیست زندگی و مرا

به فیض علت اولی و نفس انسانیست

بدین دلیل که گفتم یقین شدت باری

که ملک و ملک مرا باقی و ترا فانیست

بدین شرف که تو داری و این کرم که تراست

چه جای این‌همه مادر غری و کشخانیست

گذشت ظلم تو ز اندازه بر مسلمانان

ز کردگار بترس این چه نامسلمانیست

خدای شر تو از روی خلق دور کناد

که با وجود تو روی جهان به ویرانیست