دوش خوابی دیدهام گو نیک دیدی نیک باد
خواب نه بل حالتی کان از عجایب برترست
خویشتن را دیدمی بر تیغ کوهی گفتیی
سنگ او لعل و نباتش عود و خاکش عنبرست
ناگهان چشمم سوی گردون فتادی دیدمی
منبری گفتی که ترکیبش ز زر و گوهرست
صورتی روحانی از بالای منبر مینمود
گفتیی او آفتابست و سپهرش منبرست
با دل خود گفتم آیا کیست این شخص شریف
هاتفی در گوش جانم گفت کان پیغمبرست
در دو زانو آمدم سر پیش و بر هم دستها
راستی باید هنوزم آن تصور در سرست
چون برآمد یک زمان آهسته آمد در سخن
بر جهان گفتی که از نطقش نثار شکرست
بعد تحمید خدا این گفت کای صاحبقران
شکر کن کاندر همه جایی خدایت یاورست
بار دیگر گفت کای صاحبقران راضی مباش
تا ترا گویند کاندر ملک چون اسکندرست
بازانها کرد کای صاحبقران بر خور ز ملک
زآنکه ملکت همچو جان شخص جهان را در خورست
گر سکندر زنده گردد از تواضع هر زمان
با تو این گوید که جاهت را سکندر چاکرست
حق تعالی با سکندر هرگز این احسان نکرد
خسروا تو دیگری کار تو کار دیگرست
لشکرت را آیت نصر من الله رایت است
رایتت را از ملوک و از ملایک لشکرست
بیخ جور از باس تو چون بیخ مرجان آمدست
شاخ دین بیعدل تو چون شاخ آهو بیبرست
صیت تو هفتاد کشور زانسوی عالم گرفت
تو بدان منگر که عالم هفت یا شش کشورست
هرکه او در نعمتت کفران کند خونش بریز
زانکه فتوی دادهام کو نیز در من کافرست
بر سر شمشیر تو جز حق نمیراند قضا
حکم شمشیر تو حکم ذوالفقار حیدرست
دینم از غرقاب بدعت سر ز رایت برکشید
خسروا رای تو خورشید است و دین نیلوفرست
بر من و تو ختم شد پیغمبری و خسروی
این سخن نزدیک هرکو عقل دارد باورست
چون سخن اینجا رسید الحق مرا در دل گذشت
کین کدامین پادشاه عادل دینپرورست
زیور این خطبه هر باری که ای صاحبقران
بر که میبندد که او شایستهٔ این زیورست
گفت بر سلطان دین سنجر که از روی حساب
عقد ای صاحبقران چون عقد سلطان سنجرست
شاد باش ای پادشا کز حفظ یزدان تا ابد
بر سر تو سایهٔ چترست و نور افسرست
تا موالید جهان را سیزده رکن است اصل
زانکه نه علوی پدر وان چار سفلی مادرست
بادی اندر خسروی در شش جهت فرمانروا
تا بر اوج آسمان لشکرگه هفت اخترست