سعدی » مواعظ » قطعات » شمارهٔ ۱۸۲

چو می‌دانستی افتادن به ناچار

نبایستی چنین بالا نشستن

به پای خویش رفتن به نبودی

کز اسب افتادن و گردن شکستن؟