سنایی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۱۷۱ - در مدح خواجه اسماعیل شنیزی

علم و عمل خواجه اسماعیل شنیزی

ما را ز نه چیزی برسانید به چیزی

ما کبک دری بوده گریزیده ز کبکی

او کرده دل ما چو دل باز گریزی

تا ما ز پی تنقیت و تقویت او

در صورت رستم شده از صورت حیزی

در واسطهٔ خازن و نقاش بدین شکر

با جان مترنم شده نیروی تمیزی

در کارگه و بارگه حکم و فنا یافت

جان و دل ما از دو سماعیل غمیزی

دین تازه شد از صدق سماعیل پیمبر

جان زنده شد از حذق سماعیل شنیزی

چونانک سنایی را زو قدر و سنا شد

ای بخت بد و گوی تو با بخت همی زی

ای در دل ما چو جان گرامی

وی همچو خرد به نیکنامی

آن دل که به خدمت تو پیوست

آورد بر تو جان سلامی

ماه از تو گرفت نور بخشی

کبک از تو گرفت خوش خرامی

با رحمت رویت از میانه

برخاسته زحمت حرامی

این چرخ رونده با همه چشم

نادیده جمال تو تمامی

این نور جمال تو ببیند

اندر غلط اوفتد گرامی

با تابش تو کران مبادا

چون دانش یوسف لجامی