سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۰ - دریغا کو مسلمانی

مسلمانان، مسلمانان، مسلمانی، مسلمانی

از این آیینِ بی‌دینان، پشیمانی، پشیمانی

مسلمانی کنون اسمی‌ست بر عرفی و عاداتی

دریغا، کو مسلمانی؟ دریغا، کو مسلمانی؟

فرو شد آفتابِ دین، برآمد روزِ بی‌دینان

کجا شد دردِ بودُرْدا و آن اسلامِ سَلْمانی؟

جهان، یکسر، همه، پُردیو و پُرغول‌اند و اُمَّت را

که یارد کرد جز اسلام و جز سُنَّت نگهبانی؟

بمیرید از چنین جانی کز او کفر و هوا خیزد

ازیرا در جهان، جان‌ها فرو ناید مسلمانی

شرابِ حِکْمَتِ شَرْعی خورید اندر حَریمِ دین

که محروم‌اند از این عِشْرَت، هَوَس‌گویانِ یونانی

مَسازید از برای نام و دام و کام، چون غولان

جَمالِ نَقْشِ آدم را نِقابِ نَفْسِ شِیطانی

شود روشن، دل و جانْتان ز شَرْع و سُنَّتِ اَحْمَد

چنان کز عِلَّتِ اُولا، قَوی شد جوهرِ ثانی

ز شَرْع است این نه از تنْتان، درونِ جانِتان، روشن

ز خورشید است نز چَرْخ است جِرْمِ ماه، نورانی

که گر تأییدِ عَقْلِ کُل نبودی نَفْسِ کُلّی را

نَگَشْتی قابِلِ نَقْشِ دُوُم، نَفْسِ هَیولانی

هر آن کاو گشت پرورده به زیرِ دامَنِ خِذلان

گریبان‌گیر او نایَد دمی، توفیقِ رَبّانی

نَگَرْدَد گِرْدِ دین‌داران، غرورِ دیوِ نَفْس ایرا

سبک‌دل کی کَشَد هرگز دمی بارِ گِران‌جانی؟

تو ای مردِ سخن‌پیشه که بهرِ دامِ مشتی دون

ز دینِ حق بِمانْدَسْتی به نیرویِ سخندانی

چه سُستی دیدی از سُنَّت که رفتی سویِ بی‌دینان؟

چه تقصیر آمد از قرآن که گشتی گِرْدِ لامانی؟

نبینی غِیْبِ آن عالَم در این پُرعِیْب عالَم زان

که کس نَقْشِ نَبُوَّت را ندید از چَشْمِ جِسْمانی

برون کن طوقِ عقلانی! به‌سوی ذوقِ ایمان شو!

چه باشد حکمتِ یونان به پیش ذوقِ ایمانی؟

کی آیی همچو مارِ چرخ از این عالَم برون تا تو

به‌سان کَژْدُمِ بی‌دُم در این پیروزه پَنْگانی

درِ کُفْر و جُهودی را زِ اوّل چون علی بَرْکَن

که تا آخر چون او یابی ز دین، تَشْریفِ رَبّانی

بجو خشنودیِ حَق را ز جان و عَقْل و مال و تَن

پس آن‌گه از زبانِ شُکْر می‌گو کاینت ارزانی

درین کُه‌پایه چون گردی بر آخور چون خَرِ عیسی

به‌سوی عالَمِ جان شو که چون عیسی همه جانی

زِ دونی و زِ نادانی چنین مزدورِ دیوان شد

وگرنه ارسلان، خاص است، دین را نَفْسِ انسانی

تو ای سلطان که سلطان است خشم و آرزو بر تو

سویِ سلطانِ سلطانان نداری اسمِ سلطانی

چه خیزد ز اوّل مُلْکی که در پیشِ دَمِ آخر

بود ساسی و بی‌سامان، چه ساسانی، چه سامانی

بدین ده روزه دهقانی مشو غَرِّه که ناگاهان

چو این پیمانه پُر گَرْدَد، نه ده مانده، نه دهقانی

تو مانی و بد و نیکت چو زین عالم برون رفتی

نیاید با تو در خاکت، نه فغفوری، نه خاقانی

فسانهٔ خوب شو آخر، چو می‌دانی که پیش از تو

فسانهٔ نیک و بد گشتند سامانی و ساسانی

تو ای خواجه گر از ارکانِ این ملکی نیی خواجه

از آن کز بهر بنیت را اسیر چار ارکانی

نیابد هیچ انس و جان نسیم انس جان هرگز

که با دین و خرد نبود براق انسی و جانی

ز بهر شربت دردست شیبت پر ز نور حق

گر از لافست نیرانیست آن شیبت نه نورانی

به سبزهٔ عشوه و غفلت نهاد خود مکن فربه

که فربه فرث و دم گردد ز پختن یا ز بریانی

اگر خواهی که چون یوسف به دست آری دو عالم را

درین تاریکی زندان چو یوسف باش زندانی

ورت باید که همچون صبح بی خود دم زنی با حق

صبوحی را شرابی خواه روحانی نه ریحانی

تو ای ظالم سگی می‌کن که چون این پوست بشکافند

در آن عالم سگی خیزی نه کهفی بلکه کهدانی

تو مردم نیستی زیرا که دایم چون ستور و دد

گهی دلخسته از چوبی گهی جان بستهٔ خوانی

اگر چند از توانایی زننده همچو خایسگی

وگر چند از شکیبایی خورنده همچو سندانی

مشو غره که در یک دم ز زخم چرخ ساینده

بریزی گر همه سنگی بسایی گرچه سوهانی

تو ای بازاری مغبون که طفلی را ز بی‌رحمی

دهی دین تا یکی حبه‌ش ز روی حیله بستانی

ز روی حرص و طراری نیارد وزن در پیشت

همه علم خدا آن گه که بنشینی بوزانی

ز مردان شکسته مرد خسته کم شود زیرا

که سگ آنجاست کابادست گنج آنجا که ویرانی

تو ای نحس از پس میزان از آن جز قحط نندیشی

که عالم قحط بر گیرد چو کیوان گشت میزانی

ولیکن مشتری آخر بروز دین ز شخص تو

بخواهد کین خویش ار چه بسازی جای کیوانی

تو ای زاهد گر از زهدت کسی سوی ریا خواند

ز بهر چشم بدبینان تو و جای تن آسانی

مترس ار در ره سنت تویی بی‌پای چون دامن

چو اندر شاهراه عشق بی سر چون گریبانی

به وقت خدمت یزدان بنیت راست کن قبله

از آن کاین کار دل باشد نباشد کار پیشانی

قیامت هست یوم‌الجمع سوی مرد معنی دان

ولیکن نزد صورت بین بود روز پریشانی

اگر بی‌دست و بی‌پایی به میدان رضای او

به پیش شاه گویی کن که ناید از تو چوگانی

درین ره دل برند از بر درین صف سر برند از تن

تو و دوکی و تسبیحی که نز مردان میدانی

فقیه ار هست چون تیغ و فقیر ار هست چون افسان

تو باری کیستی زینها که نه تیغی نه افسانی

تو ای عالم که علم از بهر مال و جاه را خواهی

به سوی خویش دردی گر به سوی خلق درمانی

اگر چه از سر جلدی کنی بر ما روا عشوه

در آن ساعت چه درمان چون به عشوهٔ خویش درمانی

زبان دانی ترا مغرور خود کردست لیکن تو

نجات اندر خموشی دان زیان اندر زبان دانی

اگر تو پاک و بی‌غشی به سوی خویشتن چون شد

به نزد ناقدان نامت نبهره و قلب و حملانی

سماعست این سخن در مر و اندر تیم بزازان

هم اندر حسب آن معنی ز لفظ آل سمعانی

که جلدی زیرکی را گفت من پالانیی دارم

ازین تیزی و رهواری چو باد و ابر نیسانی

بدو گفتا مگو چونین گر او را این هنر بودی

نبودی چون خران نامش میان خلق پالانی

بدان گه بوی دین آید ز علمت کز سر دردی

نشینی در پس زانو و شور فتنه بنشانی

ور از واماندگی بادی برآری سرد پیش تو

نماند پیش آن جنبش حزیران را حزیرانی

چو در روح ایزد را صدف شد بنیت مریم

نیارستی ز مستان کرد در پیشش زمستانی

تو ای مقری مگر خود را نگویی کاهل قرآنم

که از گوهر نیی آگه که مرد صوت و الحانی

برهنه تا نشد قرآن ز پردهٔ حرف پیش تو

ترا گر جان بود عمری نگویم کاهل قرآنی

به اخماس و به اعشار و به ادغام و امالت کی

ترا رهبر بود قرآن به سوی سر یزدانی

رسن دادت ز قرآن تا ز چاه تن برون آیی

که فرمودت رسن بازی ز راه دیو نفسانی

بدین شرمی که عثمان کرد بهر بندگی حق را

تو زین چون خواجگی جویی بگو کو شرم عثمانی

یکی خوانیست پر نعمت قران بهر غذای جان

ولیکن چون تو بیماری نیابی طعم مهمانی

تو ای صوفی نیی صافی اگر مانند تازیکان

بدام خوبی و زشتی ببند آبی و نانی

بدانجا میوه و حور و بدینجا لقمه و شاهد

ستوری بود خواهی تو بدو جهان همچو قربانی

شوی رهبر جهانی را ز بهر معنی و صورت

خضروار ار غذا سازی سم‌الموت بیابانی

چو یعقوب از پی یوسف همه در باز و یکتا شو

وگر نه یوسفی کن تو نه مرد بیت احزانی

اگر راه حقت باید ز خود خود را مجرد کن

ازیرا خلق و حق نبود بهم در راه ربانی

ز بهر این چنین راهی دو عیار از سر پاکی

یکی زیشان اناالحق گفت و دیگر گفت سبحانی

شنیدستی که اندر مرو در می‌رفت بی سیمی

ز بهر بوی بورانی چه گفت آن لال لامانی

بگفتا من ز بورانی به بویی کی شوم قانع

مرا در پشت بارانی و در دل عشق بورانی

دلی باید ز گل خالی که تا قابل بود حق را

که ناید با صد آلایش ز هر گلخن گلستانی

تو پیش خویشتن خود را چو کتان نیست کن زیرا

ترا بر چرخ ماهی به که در بازار کتانی

پشیمان شد سنایی باز ازین آمد شد دونان

مبادا زین پشیمانیش یک ساعت پشیمانی

قناعت کرد مستغنی از این و آن نهادش را

چو خواهی کرد چون دونان ثنای اینی و آنی

بباید کشت گرگی را که روز برف بر صحرا

کشد چون نازکان پا را ز تری یا ز بارانی