شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴ - من نخواهد شد

رقیبت گر هنر هم دزدد از من، من نخواهد شد

به گلخن گرچه گل هم بشکفد، گلشن نخواهد شد

مگر با داس سیمین، کِشتِ زرین بدروی؛ ورنه

به مشتی خوشه در‌هم‌کوفتن، خرمن نخواهد شد

حجابی نیست در طور تجلی، لیکن اینش هست

که مَحرم جز شبانِ وادیِ ایمن نخواهد شد

برو از هفت‌خط‌نوشانِ پای خمِّ می می‌پرس

که هر دُردی، شراب نابِ مرد‌افکن نخواهد شد

به سر، تاج سُهیلش باید و تاراج توفان‌ها

به این سَهلی که کوه آبستنِ معدن نخواهد شد

دمیدن در گلوی شیشه، نای شیشه‌گر داند

به باد و دم کسی دانای فوت و فن نخواهد شد

به آتشگاه حافظ رونق سوز و گداز از ماست

چراغ جاودانست این و بی روغن نخواهد شد

دریغ از مومیا کرد این طبیب سنگدل با ما

مگر دست شکسته بار بر گردن نخواهد شد؟

شبستانی که طوفانش دمید از رخنه و روزن

دو صد شمعش برافروزی یکی روشن نخواهد شد

تو کز گنجینه بیرون تاختی ترسم خَزَف باشی

که گوهر، شاهد بازار یا برزن نخواهد شد

کسی کو در حریم حرمت الهام اَفرشته‌ست

خرابِ خِفَّتِ اَحلامِ اهریمن نخواهد شد

فلک گو نطفهٔ مردی ز زِهدانِ زمین برگیر

که این زالِ سِتَروَن، دیگر آبستن نخواهد شد

امید زندگی در سینه‌ها کشتن فغان دارد

امین باشی که هرگز مرگ، بی‌شیون نخواهد شد

تو پنداری که گل بردی و نای بلبلان بستی

ندانستی که بی‌تیغِ زبان، سوسن نخواهد شد

دمی چون کورهٔ آتش چرا چون شمع نگدازم؟

عزیز من دل عاشق که از آهن نخواهد شد

به تیر طعنه، یعقوبِ حزین، چاک گریبان دوخت

ولی گر بادش آرد بوی پیراهن نخواهد شد

گل از دامن فرو ریز و چو باد از این چمن بگذر

که جز خونِ دل آخر نقش این دامن نخواهد شد

دلی کو شهریارا دشمن جان دوست‌تر دارد

دریغ از دوستی با وی که جز دشمن نخواهد شد