ماهم که هالهای به رخ از دود آهش است
دائم گرفته چون دل من روی ماهش است
دیگر نگاه وصف بهاری نمیکند
شرح خزان دل به زبان نگاهش است
راه نگاه بست به چشم سیه که دید
موی دماغها همهجا خار راهش است
دیدم نهان فرشتهٔ شرم و عفاف او
آورده سر به گوش من و عذرخواهش است
روز سیاه دیده به چشم و به قول خود
دود اجاق، سرمهٔ چشم سیاهش است
دیگر نمیزند به سرِ زلف، شانهای
وآن طُرّه خود حکایت عمر تباهش است
بگریخته است از لب لعلش شکفتگی
دائم گرفتگی است که بر روی ماهش است
افتد گذار او به من از دور و گاهگاه
خواب خوشم همین گذر گاهگاهش است
هر چند اشتباه از او نیست لیکن او
با من هنوز هم خجل از اشتباهش است
اکنون گلی است زرد ولی از وفا هنوز
هر سرخ گل که در چمن آید گیاهش است
این برگهای زرد چمن نامههای اوست
وین بادهای سرد خزان پیک راهش است
در گوشههای غم که کند خلوتی به دل
یاد من و ترانه من تکیهگاهش است
من دلبخواه خویش نجُستم ولی خدا
با هر کس آن دهد که به جان دلبخواهش است
من کیستم؟ اسیر محبت، گدای عشق
وز مُلک دل که حسن و هنر پادشاهش است
در شهر ما گناه بود عشق و شهریار
زندانیِ ابد به سزای گناهش است