شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱ - دریاچه اشک

طبعم از لعل تو آموخت درافشانی‌ها

ای رخت چشمه خورشید درخشانی‌ها

سرو من صبح بهار است به طرف چمن آی

تا نسیمت بنوازد به گل‌افشانی‌ها

گر بدین جلوه به دریاچه اشکم تابی

چشم خورشید شود خیره ز رخشانی‌ها

دیده در ساق چو گلبرگ تو لغزد که ندید

مخمل اینگونه به کاشانه کاشانی‌ها

دارم از زلف تو اسباب پریشانی جمع

ای سر زلف تو مجموع پریشانی‌ها

تو بدین لعل لب ار بر سر بازار آیی

لعل، بازار نیارند بدخشانی‌ها

رام دیوانه شدن آمده در شان پری

تو به جز رم نشناسی ز پریشانی‌ها

شهریارا به درش خاک نشین افلاکند

وین کواکب همه داغند به پیشانی‌ها