رودکی » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۵۴ - بر رخش «زلف» عاشق است چو من

بر رُخَش زلف عاشق است چو من

لاجرم همچو منش نیست قرار

من و زلفین او نگونساریم

او چرا بر گل است و من بر خار؟

۳

همچو چشمم توانگر است لبم

آن به لعل، این به لؤلؤ شهوار

تا به خاک اندرت نگرداند

خاک و ماک از تو بر ندارد کار

رگ که با اندشار بنمایی

دل تو خوش کند به خوش گفتار

۶

باد یک چند بر تو پیماید

اندر آنش روا شود بازار

لعل می را ز دُرْجِ خُم برکش

در کدو نیمه کن، به پیش من آر

زن و دخترش گشته مویه کنان

رخ کرده به ناخنان شدکار