رودکی » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۳۲ - در رثای ابوالحسن مرادی

مُرد مرادی، نه همانا که مُرد

مرگ چنان خواجه نه کاری‌ست خُرد

جان گرامی به پدر باز داد

کالبَد تیره به مادر سپرد

آنِ مَلَک با مَلَکی رفت باز

زنده کنون شد که تو گویی بِمُرد

کاه نَبُد او که به بادی پرید

آب نَبُد او که به سرما فِسُرد

شانه نبود او که به مویی شکست

دانه نبود او که زمینش فِشُرد

گنجِ زری بود در این خاکدان

که‌او دو جهان را به جُوِی می‌شمرد

قالب خاکی سوی خاکی فکند

جان و خِرَد سوی سماوات برد

جان دوم را که ندانند خلق

مِصقَله‌ای کرد و به جانان سپرد

صاف بُد آمیخته با دُرد، مَی

بر سرِ خُم رفت و جدا شد ز دُرد

در سفر افتند به‌هم ای عزیز

مَروَزی و رازی و رومیّ و کُرد

خانهٔ خود بازرَوَد هر یکی

اطلس کی باشد همتایِ بُرد؟

خامُش کن چون نُقَط، ایرا مَلِک

نامِ تو از دفترِ گفتن سِتُرد