امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » مجنون و لیلی » بخش ۲۱ - دل دادن مجنون، سگی را که در کوی دلدار دیده بود، و بازوی خون را طوق گردن او ساختن، و تن استخوان شده را گزند دهان و مزد دندان او کردن و به زبان چربش نواختن

یک روز، به گاه نیم روزان،

کانجم شد از آفتاب سوزان

گردون ز حرارت تموزی

در سایه خزان به پشت کوزی

آتش زده گشت کون و کان هم

تفسیده زمین و آسمان هم

جایی نه که دیده را برد خواب

ابری نه که تشنه را دهد آب

مرغان چمن خزیده در شاخ

در رفته خزندگان به سوراخ

خورشید چنانچ تیزی اوست

بگشاد، چو مار، از آدمی پوست

در حوضهٔ خشک از آتش و تاب

صد پاره شده زمین بی آب

در دشت سرابهای کین توز

چون وعدهٔ سفلگان، جگر سوز

مرغابی از آرزوی آبی

خون خورده بگرد هر سرابی

از گرمی ریگهای گردان،

پر آبله پای ره نوردان

هر کس به چنین هوای ناخوش

در حجرهٔ سرد کرده جاخوش

مجنون به کنار هر سوادی

گردنده بسان گرد بادی

می‌گشت چو بی‌خودان بهر سوی

خونابه روان ز دیده، چون جوی

دید از طرف گذر به سویی

غلطیده سگی به کنج کویی

سر تا قدمش جراحت و ریش

شویان به زبان جراحت خویش

مجنون چو بحال او نظر کرد

در پیش دوید و دیده تر کرد

پیچید به گردنش به صد ذوق

و افگند ز زر به گردنش طوق

بگرفت به رفق در کنارش

می‌شست به گریه‌های زارش

دامن به تهش فگنده در خاک

می‌کرد به آستین سرش پاک

گه پیش رخش به گریه نالید

گه در کف پاش دیده مالید

بوسید سرش به رفق و آزرم

خارید برش به ناخن نرم

گفت ای گلت از وفا سرشته

نقشت فلک از نوا نوشته

هم نان کسان حلال خورده

هم خوردهٔ خود حلال کرده

کرده ز رهٔ حلال خواری

با منعم خویش حق گزاری

ایمن ز تو پاسبان بهر سوی

معزول ز تو عسس بهر کوی

دزدی که شد از دمانت خسته

الا بگزند جان نرسته

از خاستن شب سیاهت

میمون شده خواب صبحگاهت

ور گشته شبان گوسپندان

از گرگ ربوده مزد دندان

بر تختهٔ پشت هر شکاری

تعلیم گرفته روزگاری

و امروز که باز ماندی از کار

خواری همه را، مرا، نه ای خوار

گر تو سگی از سرشت دوران

اینک سگ تو منم به صد جان

کو سلسلهٔ تو، تا ز یاری،

در گردن خود کشم، به زاری؟!

باری بزنم به مهر و پیوند

با تو به موافقت، دمی چند

پای تو که گشت بر در یار

بر چشم منش سزات رفتار

خواهم که شکافم این دل تنگ

در وی کشمت چو لعل در سنگ

هستیم، من و تو، هر دو، شب گرد

لیکن تو به ناله و من از درد

چون باز گذر کنی در آن کوی

بر خاک درش نهی ز من روی

هر گه جگریت بخشد آن یار

یادی نکنی ازین جگر خوار

هر خس که بَرو گذارد گامی

از من برسانیش سلامی

هر جا که نهاد پای روشن

بسیار ببوسی از لب من

زنجیر خودت نهد چو بر دوش

از گردن من مکن فراموش

روزی اگر آن بت پری چهر

دستی به سر تو ساید از مهر

آگه کنیش ز مهر جانم

وین قصه بگویی از زبانم

کای آهوی ناوک افگن مست

یک تیر تو و ز آهوان شست

آن کز پی صید تو زند گام

خود را فگند به حلقهٔ دام

هر کز پی تو شود کمان گیر

بر سینهٔ خویشتن زند تیر

چشم سیهت که بی نظیرست

آهوی سیاه شیر گیرست

تو شیر کشی، بهر شکاری

مردم، ز سگان کیست، باری؟

بگذار که چون سگان نهانی

باشم به درت به پاسبانی

در خانه گرم نمی‌گذاری،

باری ز درم مران به خواری

زینسان شغبی بکار می‌کرد

دیوانگی آشکار می‌کرد

او بر سر این فسانهٔ درد

و انبوه بگرد او زن و مرد

پرسید یکیش از آن میانه:

کای کرده ز عافیت کرانه

این سگ، سگ کیست اندرین گرد

وین غم، غم کیست با چنین درد

خون، بهر که می‌خوری بدینسان؟

وز بهر که می‌کنی چنین جان؟

سگ را چه خبر که کام تو چیست؟

یا نیک و بد پیام تو چیست؟

او را چو ز عقل نیست تمکین،

تعظیم وِیَت چراست چندین؟

دیوانه به درد پاسخش داد:

کای از غم من دل تو آزاد

طعنم چه زنی به سگ پرستی،

من نیز سگم ز روی هستی

ور نیز به پای سگ زنم بوس

زآن پای خورم، نه زین لب، افسوس

کاین پا که به شهر و کوی گشتست

پیش در یار من گذشتست

روزیش به گوی آن پری کیش

دیدم، گذران، به دیدهٔ خویش

تعظیم وِیَم نه از پی اوست

کش دوست گرفتم از پی دوست

از یار، چو بهره خار باشد،

با بوی گلم چکار باشد؟