به تاریخ عجم دانندهٔ راز
چنین کرد این حکایت را سرآغاز
که چون خورشید هرمز رفت در خاک
کشید اکلیل خسرو سر بر افلاک
جهان را خسرو از سر کار نو کرد
کرم را در جهان بازار نو کرد
به ترتیب جهان بودی شب و روز
گهی لشکر کش و گه مجلس افروز
چنان آراست ملک از دانش و داد
که شهر آسوده گشت و کشور آباد
مقیمان زمین زان مهربانی
همه مشغول عیش و کامرانی
باشگ و ناله کس ننمودی آهنگ
مگر چشم صراحی و رگ چنگ
بجز چوبین که در ره خار بودش
وزو پای مراد افگار بودش
نبود از کین دران فرخنده ایام
کس آهن دلتر از چوبینه بهرام
از او او رنگ هرمز را نوی بود
که هرمز را سپهداری قوی بود
چو هرمز سوی خاقانش فرستاد
به کوشش ملک خاقان داد بر باد
رسید اندر مداین باده و گیر
کشیده پور خاقان را به زنجیر
گلو بسته بسی میر ولایت
غنیتمهای چینی بی نهایت
چو آن فیروزمندی دید از و شاه
تغیر یافت اندر خاطرش راه
ز غیرت کرد طعن بی کرانش
نوید پنبه داد و دوکدانش
ازین وحشت که بر بهرام ره یافت
چو وحشی جست و روی از مردمی تافت
ز طاعتگه به عصیان دور میبود
گهی پیدا گهی مستور میبود