حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۰

دلم رمیده شد و غافلم منِ درویش

که آن شِکاریِ سرگشته را چه آمد پیش

چو بید بر سرِ ایمانِ خویش می‌لرزم

که دل به دستِ کمان ابروییست کافِرکیش

۳

خیال حوصلهٔ بحر می‌پزد هیهات

چه‌هاست در سرِ این قطرهٔ مُحال اندیش!

بنازم آن مژهٔ شوخِ عافیت کُش را

که موج می‌زندش آبِ نوش، بر سرِ نیش

ز آستینِ طبیبان هزار خون بچکد

گَرَم به تجربه دستی نهند بر دلِ ریش

۶

به کویِ میکده گریان و سرفِکنده رَوَم

چرا که شرم همی‌آیدم ز حاصلِ خویش

نه عمرِ خِضر بِمانَد، نه مُلکِ اسکندر

نزاع بر سرِ دنیی دون مَکُن درویش

بدان کمر نرسد دستِ هر گدا حافظ

خزانه‌ای به کف آور ز گنجِ قارون بیش