امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۷۸ - صفت ماهتابی که پیش از مهر روشن پردهٔ ابر حیا بر رو کشیده

شبی داده جهان را زیور و روز

مهی چون آفتاب عالم افروز

فلک نوری که گرد آورده از مهر

از آن گلگونه کرده ماه را چهر

مهی خورشید وام از نور جاوید

دو چندان باز داده وام خورشید

به خواب خوش جهانی آرمیده

ازین خوشتر، جهان خوابی ندیده

زمستان و هوای آنکه مشتاق

نباشد یک نفش از جفت خود طاق

نهانی وعده محکم گشت خان را

که با هم یک تنی باشد دو جان را

همان شب ز اتفاق بخت ناگاه

طلب شد شاه بانو را به درگاه

شد آن مستورهٔ عصمت برآن سوی

به مسند کرده بهر بندگی روی

ازین سو یافت فرصت عاشق مست

خضر خان کاب خضر آرد فرادست

به بی‌صبری شده زان شمع سرکش

چو پروانه که پا کوبد بر آتش

نه دل بر جا که غم را پای دارد

نه صبران که دل بر جای دارد

پرستاران محرم نیز زین درد

دمیده، در چراغ جان، دم سرد

چنان می‌خواست رفتن جانب ماه

کزان عقرب دشی کم گردد آگاه

چو دخت الپخان بد جفت این طاق

برادرزادهٔ بانوی آفاق

که گر در حضرت بانوی معصوم

شود رمزی از آن دیباچه معلوم

کند عون برادرزادهٔ خویش

شود آزرده از فرزند دل ریش

دهد دوری فزون‌تر همدمان را

بود بیم سیاست محرمان را

وز آن سو چشم در ره مانده دلبند

که یارب کی به چشم آید خداوند

به خود می‌گفت کشت این ماهتابم

که شب رفت و نیامد آفتابم

پرستاران او نیز اندرین غم

چو مرغ کنده پر افتاده پر کم

در آن مهتاب روشن، خان بی صبر

همی جست آسمان را پاره ابر

به درد دل تمنائی همی پخت

به سوز سینه سودائی همی پخت

نیازی از دل شوریده می‌کرد

دعا می‌خواند و آب دیده می‌کرد

از آن جا کاه عاشق فتح درهاست

نیاز دردمندان را اثرهاست

قبول افتاد در حضرت نیازش

به کام دل شد اختر کار سازش

برامد تیره ابری ناگه از غیب

همه گل‌های انجم کرده در جیب

گرفت از پیش گردون پرده داری

نهان شد ماه در شبگون عماری

کنیزی پاسبان را کرد بر راه

که گر آید کسی از بانوی شاه

بگوئی کاینک است آن بخت بیدار

به خواب خوش چو بیداران خبر دار

چو خان کرد این وصیت پاسبان را

به پاس کار خود خوش کرد جان را

در آن ظلمات شد عزم نهانی

خضر را سوی آب زندگانی

چو عاشق در رسید آنجا که دل خواست

به خلوت وعده با دل خواه شد راست

از آن سو در رسید آن دلستان نیز

بهار تازه و سرو جوان نیز

گل کر نه به نزدش بود چندی

دهان هر گلی در نیم خندی

نه تنها بوی گل بود آن ز گلزار

که با آن بود بوی یار هم یار

چو آن بو، در دماغ خان درون رفت

نسیم جان به مغز جان درون رفت

چو زنبوران گل زان بوی شد مست

بدان نزدیک کافتد چون گل از دست

نه اسباب صبوری مانده جان را

نه یارای سخن گفتن زبان را

ستاره هر دو چون دو سرو نوخیز

به یکدیگر نظرها داشته تیز

دو دیده چار گشته گاه دیدار

بدیدن زیر منت مانده هر چار

دو مردم در دو چشم یکدگر نور

چو دو دیده به یک جا و ز هم دور

دو طاوس جوان با هم رسیده

ولی طاوس هر دو پر بریده

دو گلبن، در یکی گلشن، شکر خند

به بوی یکدگر از دور خرسند

دو شمع شکر افشان شب افروز

ز سوز یکدگر افتاده در سوز

دو بی‌دل رو برو آورده مشتاق

نظر ها جفت و، دلها جفت و، تن طاق

به تاراج طبیعت حیرت و شرم

کجا بازار رعنائی شود گرم

عجب حالی زلال از چشمه جسته

جگرها را تشنه، لبها مهر بسته

کمان داران رغبت تیر در شست

نه امکان زدن بر آهوی مست

هوای دل همی‌کرد از درون جوش

تحیر بانگ بر می‌زد که خاموش

جوان شیری ز کار خویش خندان

که صیدش پیش و او بربسته دندان

وز آن سو نازنین با جان پر جوش

ز حیرت ناز را کرده فراموش

نشسته هر دو دلدار وفا جوی

چو دو آیینه با هم روی در روی

دل شیر ژیان تا قوتی داشت

عنان شیری از پنجه نگزاشت

چو طاقت طاق شد در سینهٔ چاک

به بیهوشی فرو غلطید در خاک

چو افتاد آن نهال تازه و تر

صنم خود بود شاخ سبز بی بر

سر اندر پای خضر نازنین سود

ز سودای خضر، صفراش بربود

پرستاران چو چشم آن سو فگندند

به ناخن روی و وز سر موی کندند

ز هول اندر پریشانی فتادند

ز چشم اشک پشیمانی گشادند

نمودند اندر آن حالت شتابی

زدند آن سبزه و گل را گلابی

چو زان صفرا دمی هشیار گشتند

همان غم را دگر غم‌خوا رگشتند

شده هر دو بحال خویشتن گم

که چون گردد ازینسان حال مردم

کنیزان راهم آمد جان به تن باز

که بد هر یک زبان بسته دهن باز

بدینسان تا گذشت از شب دو پاسی

نبود از کام دل جان را سپاسی

بسوز سینه دو یار وفادار

وداع یکدگر کردند ناچار

ز دل بر چهره خون انداز گشتند

پس از هم دیده پر خون باز گشتند

جگر پر خون و جانها پر هوس بود

قدم می‌رفت و روها باز پس بود

خضر گوئی که اسکندر هوس گشت

که تشنه ز آب حیوان باز پس گشت