امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۲۱ - جواب پسر

گفت به حاجب که بشه باز پوی

خدمت من گوی و پس آنگه بگوی

با منت از بهر تمنای ملک

خام بود پختن سودای ملک

پخته‌ای آخر ! دم خامان مزن

من زتو زادم! نه تو زادی زمن

ملک به میراث نیابد کسی

تا نزند تیغ برایش بسی

نیستم آن طفل که دیدی نخست

بالغ ملکم به بلاغت درست

خرد مخوانم که ز دور زمن

داد خدا دور بزرگی به من

جز تو کسی گر دم این در زدی ،

سرزنش تیغ منش سر زدی

لیک تویی چون به پی این سریر

من ندهم ، گر تو توانی بگیر !