دگر بار از سر سوزی که دانی
در آن بیچارگی و ناتوانی
به خلوت پیش آن فرزانه رفتم
دگر ره با سر افسانه رفتم
فتادم باز در پایش به خواری
بدو گفتم ز روی بیقراری
چه باشد کز سر مسکین نوازی
به لطفی کار مسکینی بسازی
کرم کن، دست گیر، افتادهای را
به رحمت بنده کن آزادهای را
دل بیچارهای از غم جدا کن
درون دردمندی را دوا کن
از این در گر مرا کاری برآید
به لطف چون تو غمخواری برآید
بکن پروازی ای باز شکاری
بنه گامی مگر در دامش آری
بگو میگوید آن سرگشتهٔ تو
اسیر عشق و هجران گشتهٔ تو
چه کم گردد ز ملک پادشائی
اگر گنجی بدست آرد گدائی
دل مجنون ز لیلی کام گیرد
سکندر زاب حیوان جام گیرد
به شیرین در رسد بیچاره فرهاد
پریرو روی بنماید بگلشاد
به یوسف برگشاید چشم یعقوب
به رامین برنماید ویس محبوب
ز عذرا جان وامق تازه گردد
چه غم شادیش بیاندازه گردد
نشیند شاد با گلچهر اورنگ
بدستی گل بدستی جام گلرنگ
چنین هم این عبید بینوا را
ز دل بیگانهٔ عشق آشنا را
فتد با چون تو یاری آشنائی
بیابد از وصالت روشنائی
ترا دولت به کام و بخت فیروز
نیاورده شبی در هجر تا روز
چه دانی قصهٔ بیماری ما
جگر خواری و شب بیداری ما
ترا نیز ار غمی دامن بگیرد
دلت را عشق پیرامن بگیرد
از آن پس حال درویشان بدانی
مصیبت نامهٔ ایشان بخوانی
به امیدی تو هم امیدواری
چه باشد گر امید ما بر آری