عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳

نسیم خاک مصلی و آب رکن آباد

غریب را وطن خویش می برد از یاد

زهی خجسته مقامی و جانفزا ملکی

که باد خطهٔ عالیش تا ابد آباد

به هر طرف که روی نغمه می کند بلبل

به هر چمن که رسی جلوه می کند شمشاد

به هر که درنگری شاهدیست چون شیرین

به هر که برگذری عاشقیست چون فرهاد

در این دیار دلم شهر بند دلداریست

که جان به طلعت او خرمست و خاطر شاد

سرم هوای وطن می پزد ولیک دلم

ز بند زلف سیاهش نمی شود آزاد

ز جور سنبل کافر مزاج او افغان

ز دست نرگس جادو فریب او فریاد

غنیمتست غنیمت شمار فرصت عیش

که تن ضعیف نهاد است و عمر بی‌بنیاد

بگیر دامن یاری و هرچه خواهی کن

بنوش بادهٔ صافی و هرچه بادا باد

به سوی باده و می میل کن که میگویند

« جهان بر آب نهاده است و آدمی بر باد»

خوشست ناز و نعیم جهان ولی چو عبید

« غلام همت آنم که دل بر او ننهاد »