فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۶

مردان خدا پردهٔ پندار دَریدَند

یعنی همه جا غیرِ خدا یار نَدیدَند

هر دست که دادند از آن دست گرفتَند

هر نکته که گفتند همان نکته شَنیدَند

یک طایفه را بَهرِ مکافات سِرشتَند

یک سلسله را بَهرِ ملاقات گُزیدَند

یک فرقه به عِشرت در کاشانه گُشادَند

یک زُمره به حسرت سَرِ انگشت گَزیدَند

جمعی به درِ پیرِ خرابات خَرابَند

قومی به بَرِ شیخ مناجات مُریدَند

یک جمع نکوشیده به مقصد رسیدَند

یک قوم دویدند و به مقصد نَرسیدَند

فریاد که در رهگذرِ آدمِ خاکی

بس دانه فِشاندند و بسی دام تَنیدَند

همت طلب از باطنِ پیرانِ سَحَرخیز

زیرا که یکی را زِ دو عالم طَلبیدَند

زنهار مَزَن دست به دامان گروهی

کَز حَق بِبُریدَند و به باطل گِرَویدَند

چون خلق دَرآیند به بازارِ حَقیقَت

ترسم نفروشند متاعی که خَریدَند

کوتاه نظر غافل از آن سَروِ بلند است

کاین جامه به اندازهٔ هر کس نَبُریدَند

مرغانِ نظَربازِ سَبُک‌سِیْر فُروغی

از دامگه خاک بر افلاک پَریدنَد