فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۰

چنان ز وحشت عشقت دلم هراسان است

که اولین نفسم جان سپردن آسان است

اگر به جان منت صدهزار فرمان است

خلاف رای تو کردن خلاف امکان است

میان به کشتن من بسته‌ای و خرسندم

که در میانه نخستین حجاب ما جان است

به عشق زلف و رخت فارغم ز دیر و حرم

که این معامله بیرون ز کفر و ایمان است

مجاور سر کوی تو ای بهشتی‌رو

اگر به خلد رود در بلای زندان است

اگر به خاتم لعل تو مور یابد دست

هزار مرتبه‌اش فخر بر سلیمان است

مگر به یاد لبت باده می‌دهد ساقی

که خاک میکده خوش‌تر ز آب حیوان است

بگو چگونه کنم دعوی مسلمانی

که در کمین من آن چشم نامسلمان است

میان جمع پریشان شاهدی شده‌ام

که از مشاهده‌اش مجمعی پریشان است

به راه عشق به مردانگی سپردم جان

که هر که جان نسپارد نه مرد میدان است

مهی نشاند به روز سیه فروغی را

که پرتوی ز رخش آفتاب تابان است