عمری که صرف عشق نگردد بطالت است
راهی که رو به دوست ندارد ضلالت است
من مجرم محبت و دوزخ فراق یار
واه درون به صدق مقالم دلالت است
گیرم به خون دیده نویسم رساله را
کس را در آن حریم چه حد رسالت است
در عمر خود به هیچ قناعت نمودهام
تا روزیم به تنگ دهانش حوالت است
کام ار به استمالت ازو میتوان گرفت
هر نالهام علامت صد استمالت است
گر سر نهم به پای تو عین سعادت است
ور جان کنم فدای تو جای خجالت است
آمد بهار و خاطر من شد ملولتر
زیرا که باغ بیتو محل ملالت است
گفتم که با تو صورت حالی بیان کنم
دردا که حال عشق برون از مقالت است
برخیز تا به پای شود روز رستخیز
وآنگه ببین شهید غمت در چه حالت است
کی میکند قبول فروغی به بندگی
فرماندهی که صاحب چندین جلالت است