فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸

آن که نهاده در دلم حسرت یک نظاره را

بر لب من کجا نهد لعل شراب‌خواره را

رشتهٔ عمر پاره شد بس که ز دست جور او

دوخته‌ام به یکدگر سینهٔ پاره پاره را

۳

کشتهٔ عشق را لبش داده حیات تازه‌ای

ورنه کسی نیافتی زندگی دوباره را

با همه بی‌ترحمی باز به رحمت آمدی

لختی اگر شمردمی زحمت بی شماره را

ز آه شررفشان من نرم نمی‌شود دلش

آتش من نمی‌کند چارهٔ سنگ خاره را

۶

تا ننهی وجود خود بر سر کار بندگی

خواجه ما نمی‌خرد بندهٔ هیچ‌کاره را

خنجر خون‌فشان بکش، آنگه استخاره کن

از پی قتل من ببین خوبی استخاره را

چند ز دود آه خود، شب همه شب، فروغیا

تیره کنم رخ فلک، خیر کنم ستاره را