حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۲

هر آن‌که جانِبِ اَهْلِ خُدا نگه دارد

خُداش در همه حال از بَلا نگه دارد

حَدیثِ دوست نگویم مَگَر به حَضْرَتِ دوست

که آشنا، سُخَنِ آشنا نگه دارد

دلا، مَعاش چُنان کُن که گر بِلَغْزَد پای

فرشته‌ات به دو دستِ دُعا نگه دارد

گَرَت هَواست که مَعشوق نَگْسَلد پِیمان

نگاه دار سرِ رشته تا نگه دارد

صَبا بر آن سَرِ زُلْف اَر دِلِ مرا بینی

ز رویِ لُطْف بگویش که جا نگه دارد

چو گفتمش که دلم را نگاه دار، چه گفت؟

ز دَسْتِ بَنده چه خیزد؟ خُدا نگه دارد

سَر و زَر و دل و جانم، فَدایِ آن یاری

که حَقِّ صُحْبَتِ مِهْر و وَفا نگه دارد

غُبارِ راهگذارت کجاست تا «حافِظ»

به یادگارِ نَسیمِ صَبا نگه دارد