محتشم کاشانی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷۴ - وله ایضا

به صبر یافت نهال امید نشو و نمائی

فتاد پادشهی عاقبت به فکر گدائی

گدا به خسروی افتاد کز حمایت طالع

فکند ظل همایون برو بزرگ همائی

سری که بود ز پستی گران رسید به گردون

چو ماه شد علم از عون آفتاب لوائی

به گل فرو شده خاشاک بحر غم بسر آمد

ز نیم جنبش دریای لطف لجه سخائی

برنگ نخل خزان دیده بودم از غم دوران

سهیل وار ز دورم نواخت لعل بهائی

اگر چه بخت به دامن کشید پای مرادم

رساند دست امیدم ولی به ذیل عطائی

به تن رجوع کن ای جان نیم‌رفته که دل را

خراب یافت مسیحا دمی و کرد دوائی

به گو شمال زمانم اگر رسید چه قانون

کشید ناله بافغان فغان رسید به جائی

جه جا حریم در پادشاه‌زادهٔ اعظم

که دو راست به دوران او عظیم جلائی

نهال نورس بستان احمدی که به گردش

هنوز جز دم روح‌القدس نگشته هوائی

خلاصه نسب پاک حیدری که شنیده

نسب ز عمر ابد نسبتش نوید بقائی

سمی حیدر صفدر که صفدران جهان را

نیامداست چه او در نظر صفوف گشائی

ولی عهد ابد انتساب خسرو دوران

که بسته است به عهدش زمانه عهد وفائی

چراغ دوده فروز خدایگان سلاطین

که رنگ شب ببرد گر دهد به ماه ضیائی

دمادم است که تدبیر شه رساند جهان را

برای تربیت او به تازه برگ و نوائی

سیاهی که به زنجیر عدل بسته بر آتش

ز شوق او شده دیوانه خوی سلسله خائی

فلک که دارد از انجم هزار دیده روشن

ز راه اوست به دامان دیده کحل ربائی

سپهر تیز روش در رکاب غاشیه داری

هلال پشت خمش بر جناب ناصیه سائی

به وضع شخص جلالش فلک حقیر لباسی

بقدر قد بلندش ملک قصیر قیائی

به جنب مشعل درگاه عالیش مه گردون

همان مه است ولی ماه مشتبه به شهابی

شب از جلای وطن دم زند چو نعل سمندش

زند به آینهٔ مه صلای کسب جلائی

حسام او که به سر نیز وا نمی‌شود از سر

بلاست بر سر اعدای دین و طرفه بلائی

شه جهان به جهانگیریش کند چه اشارت

شود ز جانب او هر اشاره قلعه گشائی

فلک به رقص درآید ز خرمی چو برآید

ز کوی خسرویش در بسیط خاک صدائی

زهی رسانده منادی رسان خوان عطایت

ز نشه کرم حیدری به خلق صلائی

به ناز می‌نگرد حرص درد و کون که دارد

به مرغزار سخا بی‌تو آهوانه چرائی

ز ریزش مطر لطف بی‌دریغ تو رسته

ز مزرع دل مردم قریب مهر گیائی

توئی که از پی گنجایش جلال تو باید

ازین وسیع‌تر اندر قیاس ارض و سمائی

فلک ز بهر صعود تو با رفیع مقامی

جهان برای نزول تو با وسیع فضائی

بنا نهنده این نه بنا مگر نهد از نو

به قدر رتبه و شان تو در زمانه بنائی

ز بار حلم تو کز عرش اعظم‌ست گران‌تر

بهم رسانده سپهر بلند قد دوتائی

کند چو از جرس محمل جلال تو دعوی

نهم سپهر چه باشد ورای هرزه درائی

اجل به تیغ و سنان تو کار خویش گذارد

نهی به تمشیت کاردین چو رو به عزائی

عجب که کلک هوس در قلمرو تو برآید

صبی غیر مکلف به قصد خط خطائی

به چرخ داده قضا مهر داری تو همانا

کز آفتاب به گردن فکنده مهر طلائی

مصلی‌ایست به عهدت فلک که بهر مصلی

بدوش می‌کشد از کهکشان همیشه ردائی

برای خصم تو گردیده در بلندی و پستی

سپهر تفرقه بازی زمانه حادثه زائی

آیا گل چمن حیدری که در چمن تو

سخن رسانده به معجز کمینه نغمه سرائی

دمی که در طلب نظم بنده حکم معلی

به من رساند در ابلاغ اهتمام نمائی

هزار سجدهٔ بی‌اختیار کردم و گشتم

مدد ز ناطقه جوئی زبان به مدح گشائی

دو چیز باعث تاخیر شد که هریک از آنها

چو درد بنده نبودش به هیچ چیز دوائی

یکی تهیه ترتیب رطب و یا بس دیوان

که فکر می‌طلبد آن مهم فکر رسائی

یکی دگر عدم کاتبان که آن چه ز نظمم

تمام بود و نبودش ز خط لباس صفائی

پس از تجسس کامل که یک دو کاتب کاهل

به ناز و عشوه نمودند و دلبرانه لقائی

بهر طریق که بود آن چه گشته بود مرتب

رجوع گشت به ایشان به میزبانه ادائی

بر آستان که مهم دو روزه را به دو هفته

تعهدی که نمودند هم نکرد بقائی

که پای خامه ایشان نداشت چون قدم من

تحرکی که تواند رسید زود به جائی

غرض که مختصری شد نوشته تا رسد اکنون

ز پرتو نظر تربیت به قدر و بهائی

تتمه سخنان نیز بعد ازین متعاقب

به عرض می‌رسد البته بی‌قضا و بلائی

نکوترین صور سود این که خود برساند

سخن به سمع همایون مدیح پیشه گدائی

فغان که پای رسیدن به آن جناب ندارد

ز دست رفته ضعیفی به گل فرو شده پائی

دو پا اگرچه به یک موزه کرده شخص توجه

کجا رود چه کندره سیر بپای عصائی

فلک حشم ملکا محتشم گدای در تو

ز همت است گدائی به التفات سزائی

تهی ست ارچه کفش لیک از کمال تو کل

به دست‌یاری همت ز دست کوس غنائی

ولیک می‌کند از شاه و شاه‌زادهٔ عالم

گدائی نظر فیض بخش قدر فزائی

که تا زبان بودش بعد ازین به شغل ثنایت

بود گدای غنی طبع پادشاه ستائی

همیشه تا به ملوک اعتکاف پیشه گدایان

به روز معرکه بخشند جوشنی به دعائی

پناه جان تو باد آن دعا که تا به قیامت

از آن گذر نتواند نمود تیر قضائی