محتشم کاشانی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴۰ - وله ایضا فی مدح بنت شاه دین پناه شاه طهماسب انارالله برهانه

بر دوش حاملان فلک باد پایدار

برجیس وار هودج بلقیس کامکار

مریم عفاف فاطمه ناموس کش سپهر

خواندست پادشاه خوانین روزگار

مخدومهٔ جهان که اگر ننهد آسمان

بر رای او مدار نیابد جهان قرار

تاج سر زمان که زمین حریم او

فرسوده شد ز ناصیهٔ شاه و شهریار

تا کار آفتاب بود سایه گستری

گسترده باد بر سر او ظل کردگار

ای شمسهٔ جهان که جهان آفرین تو را

بر هرچه اختیار کنی داده اختیار

دارم طویل عرضه‌ای اما به خدمتت

خواهم نمود عرض به عنوان اختصار

شش سال شد که راتبه من شدست هشت

در دفتر عنایت نواب نامدار

اما نداده‌ام من زار از دو سال پیش

دردسر سگان در آن جهان مدار

از بس که بوده‌ام ز عطاهاش منفعل

از بس که بوده‌ام ز کرم‌هاش شرمسار

حاصل که از تکاهل من بوده این فتور

نی از درنگ بخشش آن حاتم اشتهار

حقا که گر چنین بشدی جان گداز من

این فقر خانه سوز کزو مرد راست عار

جنبش نکردی از پی خواهش زبان من

گر آتشم زبانه زدی از دل فکار

حالا که ناامیدم ازین بخت بی‌هنر

وز لطف پروندهٔ خویشم امیدوار

آن زهرهٔ سپهر شرف گر مدد کند

گردون کند خزاین زر بر سرم نثار

تا پایهٔ سپهر بود زیر طاق عرش

بادا بنای جاه تو را پایهٔ استوار