محتشم کاشانی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰ - تجدید مطلع

ملک اگر جسم و عدل جان باشد

ملک و عدل خدایگان باشد

شهسواری که نعل شبرنگش

افسر شاه خاوران باشد

سرفرازی که گرد نعلینش

زینت افسر سران باشد

آن که از صدمت عدالت او

دزد چاوش کاروان باشد

وانکه از هیبت سیاست او

گرگ یاغی سگ شبان باشد

ای فلک رتبهٔ کابلق حکمت

همه جا مطلق‌العنان باشد

فارس دولت تو را دوران

همه یک ران به زیر ران باشد

نرسد سه فتنه را خللی

گر نه تیغ تو در میان باشد

روز هیجا همای تیر تو را

طعمه از مغز استخوان باشد

در زمانی که از هجوم سپاه

رستخیز از دو حد عیان باشد

بر هوا گرد تیره از چپ راست

آتش فتنه را دخان باشد

در زمینی که از غبار مصاف

چهرهٔ آسمان نهان باشد

گه ز دست یلان تیرانداز

لرزه در پیکر کمان باشد

گه ز سهم خدنگ طایر روح

مرغ گم کرده آشیان باشد

در کمان تیر جان شکار بود

در کمین مرگ ناگهان باشد

عکس پیکان ناوک پران

ماهی چشمه سنان باشد

هرکجا چاشنی چشاند گرز

مرد را مغز در دهان باشد

هرکه را شربتی دهد شمشیر

سیر از شربت روان باشد

هرچه در خاطر اجل گذرد

تیغ را بر سر زبان باشد

چو عنان فرس به جنبانی

رعشه در جسم انس و جان باشد

اولین حمله تو را در پی

فتنهٔ آخرالزمان باشد

ملک‌الموت هم فتد به گمان

کز قتالت نه در امان باشد

خویش را زان میان کشد به کران

جان خود را نگاهبان باشد

رمحت آن گاه قبض روح کند

تیغت آن وقت جانستان باشد

هم شتاب تو یک زمان در حرب

فتح را عمر جاودان باشد

هم درنگ تو یک نفس در جنگ

مهلت صد هزار جان باشد

رایت آن عقده‌ای که بگشاید

گره ابروی کمان باشد

سهمت آن شعله‌ای که بنشاند

علم اژدها نشان باشد

گرنه وصف حدید تیغ توام

سبب حدت لسان باشد

این معانی که نکته‌های بدیع

تنگ در قالب بیان باشد

ای بسان قضا قدر فرمان

خود به فرما روا چه‌سان باشد

که حجر رونق گوهر شکند

لؤلؤ ارزان خزف گران باشد

خاک را قیمت عبیر بود

کاه را نرخ زعفران باشد

لقب بوریا بود زربفت

نام کرباس پرنیان باشد

بلبل اندر قفس بود محبوس

زاغ در باغ و بوستان باشد

من چنان شمع معنی افروزم

کانوری مستنیر از آن باشد

دیگران را به مجلس انور

سایهٔ‌وش با تو اقتران باشد

روی خصم از شکست من تا کی

رشگ گلنار و ارغوان باشد

استخوان ریزه‌های من تا چند

غرقه در خون چه ناردان باشد

محتشم رخش شکوه گرم مران

کاتش آتش دخان دخان باشد

خود چه نسبت تو را به خصم زبون

گر ز سر تا قدم زبان باشد

توئی اکنون خروس عرش سخن

چه گزندت ز ماکیان باشد

کی به طبع بلند آید راست

که آسمان همچو ریسمان باشد

اینک الماس نظم بسم‌الله

هر که را میل امتحان باشد

گر به سوی عرایس سخنت

نظر شاه نکته‌دان باشد

یابی آن منزلت که خاک رهت

سرمهٔ چشم همگنان باشد

داورا تا به کی ز زاری دل

بی دلی زار و ناتوان باشد

کرده قالب تهی ز غصه چه نی

همه دم همدم فغان باشد

مانده در جلدش استخوانی چند

تنگ دل چون خلال دان باشد

ملک جانش بخر به نیم نظر

عهده بر من گرت زیان باشد

تا ز آمد شد خزان و بهار

باغ گه پیر و گه جوان باشد

شاه را ریاض دولت تو

بی‌نشان از پی خزان باشد

باد باطل به تو گمان زوال

تا یقین مبطل گمان باشد

باد بخت جوان و رایت پیر

تا ز پیر و جوان نشان باشد

تا کران هست ملک هستی را

هستیت ملک بی‌کران باشد

زیر فرمانت آسمان و زمین

تا زمین زیر آسمان باشد

کمر خدمت تو بندد چرخ

تا بر افلاک کهکشان باشد