محتشم کاشانی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷ - وله ایضا من بدایع افکاره

سرورا ادعیه‌ات تا برسانم به نصاب

از دعا هر نفسم نقش جدیدیست بر آب

سپه ادعیه‌ام روی فلک می‌گیرد

تا تو را می‌رسد از روی زمین پا به رکاب

آنچنانست دلم بهر تو از ادعیه گرم

که فلک از نفسم می‌شنود بوی کباب

می‌کنم هر سو مویت به دعائی پیوند

من که پیوند بر دیدهٔ خویشم از خواب

کرده‌ای داعیهٔ حرب و حصارت شده است

آن قدر ادعیه کافزون ز شمار است و حساب

از که از گوشه‌نشینی که به بیداری کرد

چشم خود را تبه از بهر تو در عین شباب

بهر خود خصمت اگر قلعهٔ آهن سازد

عنکبوتیست که بر خود تند از لعب لعاب

ای گزین طیر همایون که درین طرفه چمن

شاهبازی تو و بدخواه سیه بخت غراب

بادی از جنبش شهبال تو می‌باید و بس

که شود در صف هیجا سپه آشوب ذباب

بال بگشای که از گلشن روم آمده‌اند

فوجی از صعوه به صباغی چنگال عقاب

این مثل ورد زبانهاست که دیر آوردست

هست یعنی رهی از صوب تامل به صواب

کار چون هست به هنگامی و وقتی موقوف

چه تقدم چه تاخر چه تانی چه شتاب

تیر و شمشیر شوند از عمل خود معزول

در سپاهی که نگاهی کنی از عین عتاب

ذره ذره مگر از آتش غم افروزی

ورنه اجرام بر افلاک بسوزند ز تاب

موج بحر غضبت خیمه و خر گاه عدو

عنقریب است که آورده فرو همچو حباب

محتشم دعوت خود کن یزک لشگر و ساز

خانهٔ دشمن خان پیشتر از حرب خراب