محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۸

زلف معنبر برفشان گو جان ما بر باد شو

جعد مسلسل بر گشا گو بنده‌ای آزاد شو

چشم مکحل باز کن بر عاشقان افکن نظر

گو در میان مردمان عاشق کشی بنیاد شو

در خانقه سر خوش درآ گو شیخ شهر از دین برا

بگذر به مسجد گو خلل در حلقهٔ زهاد شو

خالی کن اقلیم دلم از لشگر ظلم و ستم

گو در زمان حسن تو ویرانه‌ایی آباد شو

ای در دل غم پرورم صد درد بی‌درمان ز تو

یک مژده درمان بده گو دردمندی شاد شو

از خاطر من بر مدار ای ناصح شیرین ادا

کوه غم آن سنگ دل گو محتشم فرهاد شو