محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۹

تائبم از می به دور نرگس غماز او

تا نگویم در سر مستی به مردم راز او

می‌شوم غمگین اگر سوی خود آوازم کند

زان که می‌ترسم رقیبی بشنود آواز او

با وجود آن که یک نازش به صد جان می‌خرم

کرده استغنای عشقم بی‌نیاز از ناز او

تیر او مرغیست دست آموز و مرغ روح ما

چون دل طفلان به پرواز است از پرواز او

هر کرا بینم که دم گرمست ازو ایمن نیم

زان که می‌ترسم به تقریبی شود دمساز او

ترک من شد مست و بر دوش رقیب انداخت دست

وه که شد ملک دلم ویران ز دست انداز او

هر کجا مطرب ز نظم محتشم خواند این غزل

آفرین کردند بر طبع سخن پرداز او