محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۸

ای به بالا فتنه سرگردان بالای تو من

ای سراپا ناز قربان سراپای تو من

با وجود جلوهٔ تو خلق حیران منند

بس که حیران گشته‌ام برقد رعنای تو من

کرده چشم نیم‌بازت رخنه در بنیاد جان

این چه چشمست ای شهید چشم شهلای تو من

تا نگردد خواری من برملا پیش کسان

می‌نوازی بنده را ای بندهٔ رای تو من

بندبندم بگسل از هم گرنباشم روز حشر

بند بر دل مانده زلف سمن سای تو من

چون برون آرم سر از خاک لحد باشم هنوز

پای در گل از خیال نخل بالای تو من

در صف دیوانگان کوی عشقم جا مباد

گر خلاصی جویم از زنجیر سودای تو من

دست من گیر ای گل رعنا که هستم از فراق

خار در پا رفته راه تمنای تو من

محتشم تا خسروان را مجلس آراید به شعر

پادشاه او تو باشی مجلس آرای تو من