محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۳

بس که چشم امشب به چشم عشوه‌سازش داشتم

از نگه کردن بسوی غیر بازش داشتم

غیر جز تیر تغافل از کمان او نخورد

بس که پاس غمزهٔ مردم نوازش داشتم

تا به قصد نیم نازی ننگرد سوی رقیب

گوشه چشمی به چشم نیم نازش داشتم

گشت راز من عیان بس کز اشارات نهان

با رقیبان در مقام احترازش داشتم

داشت او مستغنیم از ناز دیگر مهوشان

از نیاز غیر من هم بی‌نیازش داشتم

زور عشقم بین که تازان می‌گذشت آن شهسوار

از کششهای کمند شوق بازش داشتم

با خیالش محتشم در دست بازی بود و من

دست در زنجیر از زلف درازش داشتم