محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۲

گدایان را بود از آستانها پاسبان مانع

مرا از آستان او زمین و آسمان مانع

من و شبهای سرما و خیال آستان بوسی

که آنجا نیست بیم پرده دارو پاسبان مانع

نگهبانان ز ما دارند پنهان داغها بر جان

که ممکن نیست خوبان را شد از لطف نهان مانع

به بزم امشب هوس خواهند و لطف یار بخشنده

حجاب از هر دو جانب گرچه میشد در میان مانع

به او خوش صحبتی می‌داشتم شد در دلش ناگه

گمان بد مرا از صحبت آن بدگمان مانع

مگر اسرار بزم دوش می‌خواهد نهان از من

که هست امشب مرا از اختلاط بدگمان مانع

چه می‌گفتند در بزمش که چون شد محتشم پیدا

شد آن مه همزبانان را به تقصیر زبان مانع