محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۸

بزم کین آرا و در ساغر می بیداد ریز

کامران بنشین و در کام من ناشاد ریز

گر ز من دارد دلت گردی پس از قتلم بسوز

بعد از آن خاکسترم در ره گذار باد ریز

جرعه‌ای زان می که شیرین بهر خسرو کرده صاف

ای فلک کاری کن و در کاسهٔ فرهاد ریز

روز قسمت به اسحاب تربیت یارب که گفت

کاین همه باران رد بر اهل استعداد ریز

ای دل آن بی رحم چون فرمان به خونریزت دهد

زخم او بنما و خون از دیدهٔ جلاد ریز

ای سپهر از بهر تاب آوردن این سلسله

روبنای نو نه و طرح نوی بنیاد ریز

در حرم گر پا نهی آید ندا کای آسمان

خون صید این زمین در پای این صیاد ریز

خفته در پای گل آن سرو ای صبا در جنبش آ

گل ز شاخ آهسته بیرون آر و بر شمشاد ریز

مس بود اکسیر را قابل نه آهن محتشم

رو تو نقد خویش را در کوره حداد ریز