محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۹

عرق از برگ گل انگیختنش را نگرید

آب و آتش بهم آمیختنش را نگرید

دامن افشاندن و برخاستنش را بینید

ساغر افکندن و می ریختنش را نگرید

همچو طفلی که دهد بازی مرغان حریص

دام به نهادن و بگریختنش را نگرید

گرچه می‌گویم و غیرت به دهان می‌زندم

کوه سیم از کمر آویختنش را نگرید

جان دیوانهٔ من می‌رود اینک بیرون

از بدن رابطه به گسیختنش را نگرید

محتشم اشک ز چشم آه ز دل کرده رها

فتنه از بحر و بر انگیختنش را نگرید