محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۶

یک دم ای سرو ز غمهای تو آزاد که بود

یک شب ای ماه ز بیداد تو بیداد که بود

مردم از ذوق چودی تیغ کشیدی بر من

کامشب از درد درین کوی به فریاد که بود

دور از بزم تو ماندم که ز می‌شستم دست

ورنه آن کس که مرا توبه ز می داد که بود

تا به خاک رهم از کینه برابر کردی

آن که پا بر سرم از دست تو ننهاد که بود

بخت دور از تو چه می‌کرد به خواب اجلم

آن که ننمود درین واقعه ارشاد که بود

چون به ناشادی مردم ز تو شادان بودم

آن که ناشادی من دید و نشد شاد که بود

چون تو ماهی که نترسید ز آه من و داد

خرمن محتشم دلشده برباد که بود