محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۹

آن چه هر شب بگذرد از چرخ فریاد منست

و آن چه آن مه را به خاطر نگذرد یاد منست

آن چه بر من کارها را سخت می‌سازد مدام

بی‌ثباتی‌های صبر سست بنیاد منست

۳

عشق می‌گوید ز من قصر بلا عالی بناست

هجر می‌گوید بلی اما بامداد منست

می‌گریزد صید از صیاد یارب از چه رو

دایم از من می‌گریزد آن که صیاد منست

من ز در بیرون و اهل بزم اندر پیچ و تاب

کان پری را چشم بر در گوش برداد منست

۶

امشبم محروم ازو اما بسی شادم که غیر

این گمان دارد که او در وحدت آباد منست

از شعف هر دم که نظم محتشم سنجید و گفت

آن که خواهد گور خسرو کند فرهاد منست