محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۹

آن چه هر شب بگذرد از چرخ فریاد منست

و آن چه آن مه را به خاطر نگذرد یاد منست

آن چه بر من کارها را سخت می‌سازد مدام

بی‌ثباتی‌های صبر سست بنیاد منست

عشق می‌گوید ز من قصر بلا عالی بناست

هجر می‌گوید بلی اما بامداد منست

می‌گریزد صید از صیاد یارب از چه رو

دایم از من می‌گریزد آن که صیاد منست

من ز در بیرون و اهل بزم اندر پیچ و تاب

کان پری را چشم بر در گوش برداد منست

امشبم محروم ازو اما بسی شادم که غیر

این گمان دارد که او در وحدت آباد منست

از شعف هر دم که نظم محتشم سنجید و گفت

آن که خواهد گور خسرو کند فرهاد منست