محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات از رسالهٔ جلالیه » شمارهٔ ۳۹

دانسته باش ای دل کزان نامهربانت می‌برم

گر باز نامش می‌بری بی‌شک زبانت می‌برم

با شاهد دلجوی غم دست وفا کن در کمر

کامروز یا فردا از آن نازک میانت می‌برم

چون از چمن نخل جوان برد به زحمت باغبان

با ریشهٔ پیوند جان از وی جنانت می‌برم

مردانه دندان سخت کن وز تیغ هجران سر مکش

گر سخت جانی تا ابد زان دلستانت می‌برم

زان میوه ارزان بها گر نگسلی پیوند خود

چون تاک ازین پس یک به یک رگهای جانت می‌برم

گر از ره بی‌غیرتی دیگر به آن کو می‌روی

از اره غیرت روان پای روانت می‌برم

شرح غم من محتشم زین پیش می‌گفتی به او

گر باز می‌گوئی زبان زین ترجمانت می‌برم