عراقی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷ - در مدح بهاء الدین زکریای ملتانی

روشنان آینهٔ دل چو مصفا بینند

روی دلدار در آن آینه پیدا بینند

از پس آینه دزدیده به رویش نگرند

جان فشانند بر او کان رخ زیبا بینند

چون بدیدند جمالش دل خود را پس از آن

ز آرزوی رخ او واله و شیدا بینند

عارفان چون که ز انوار یقین سرمه کشند

دوست را هر نفس اندر همه اشیا بینند

در حقیقت دو جهان آینهٔ ایشان است

که بدو در رخ زیباش هویدا بینند

چون ز خود یاد کنند آینه گردد تیره

چون ازو یاد کنند آینه رخشا بینند

بر در منظر دل دلشدگان زان شینند

که تماشاگه دلدار هویدا بینند

ناید اندر نظر همتشان هر دو جهان

عاشقان رخ او کی به جهان وا بینند؟

اسم جان پرور او چون به جهان یاد کنند

در درون دل خود عین مسما بینند

عاقلان گرچه ز هر چیز بدانند او را

نه همانا بشناسند یقین تا بینند

هر صفاتی که عقول بشری دریابد

ذات او زان همه اوصاف مبرا بینند

خوشدلان از رخش امروز بهشتی دارند

نه بهشتی که دگر طایفه فردا بینند

گر ببینند جمالش نفسی مشتاقان

ز اشتیاقش دل خود واله و شیدا بینند

نفسی باد صبا گر به سر کوش وزد

خوشدمان خوش‌تر از انفاس مسیحا بینند

تشنگان ار همه دریای محیط آشامند

در دل از آتش سوداش شررها بینند

درد نوشان که همه دردی دردش نوشند

مستی دردی دردش نه ز صهبا بینند

ساغر دل ز می عشق لبالب دارند

دم به دم حسن رخ یار در آنجا بینند

گرمی ساغرشان عکس بر افلاک زند

کل افلاک چو ذرات مجزا بینند

سالکان چون که هوا را به قدم پست کنند

پای خود بر زبر عرض معلا بینند

سرشان بر سر زانو، رخشان بر در دوست

قبلهٔ زانوی خود را که سینا بینند

باز محنت‌زدگان از غم و اندوه و فراق

دل چو آتشکده و دیده چو دریا بینند

گر زنند از سر حسرت نفسی وقت تموز

بس که تفسیده دلان زاندم سرما بینند

ور برآرند دگر باره دمی از سر شوق

زآن نفس اهل زمستان همه گرما بینند

قدسیان منزلت این چو همه در نگرند

رتبت قطب زمان از همه بالا بینند

از مقامات جلالش همه را رشک آید

که مقامش ز مقامات خود اعلا بینند

همه گویند که آیا که تواند بودن

که جهان روشن از آن طلعت غرا بینند؟

ناگه از لطف زمانی سوی ایشان نگرند

همه مدهوش شوند، جانب بالا بینند

خاص حق، صاحب قدوس، بهاء الاسلام

غوث دین، رحمت عالم زکریا بینند

زده یابند سراپردهٔ او در ملکوت

هم نشینش ملک‌العرش تعالی بینند

سبحه‌اش نور و مصلاش ردای رحمان

لجهٔ بحر ظهورش متوضا بینند

خاک پایش به تبرک همه در دیده کشند

تا مگر از مددش نور تجلا بینند

قطب وقت اوست، همه عالم ازو آسوده

بر درس زبدهٔ ابدال تولا بینند

خوبرویان به جهان شیخ هم او را دانند

در جهان نیست جزو شیخ دگر تا بینند

شهسواری که به چوگان قضا گوی مراد

برباید ز قدر، همت او را بینند

آنکه در قبضهٔ او هر دو جهان گم گردد

گر بجویند جزو را نه همانا بینند

بی‌دلان از نظر او دل بینا یابند

مردگان از نفس او دم احیا بینند

خادمان در او آخرت و دنیی را

بر در خدمت او لؤلؤ لالا بینند

خانگاه کهنش از فلک اعلی یابند

جایگاه نو او جنت‌ماوی بینند

در جهان هر که ز خاک در او سرمه نکرد

دیدهٔ بخت بدش اعمش و اعمی بینند

بر سر کوش عزیزان به عراقی نگرند

دل محنت‌زده‌اش در کف سودا بینند

بهر او زار بگریند، که او را پیوست

از پی فعل بدش بی سر و بی‌پا بینند

دوستانش چو ببینند بمویند برو

دل او را چو به کام دل اعدا بینند

مکر ما، بر در لطف تو پناه آورده است

بندگان ملجا خود را در مولی بینند

ز آفتاب نظرت بر سر او سایه فگن

تا مگر بر مگسی سایهٔ عنقا بینند

گر چوریم آهن زنگار پذیر است دلش

سوی او کن نظری، کاینه سیما بینند

زار گریند بر احوال دلش نرم دلان

که دلش سخت‌تر از صخرهٔ صما بینند

بگشای از دلش، ای موسی عهد، آب خضر

به عصایی که تو را در ید بیضا بینند

بوسه‌گاه همه پاکان جهان باد درت

کز همه درگه تو ملجا و ماوی بینند

عالم از نفس شریف تو مبادا خالی

که جهان هر دم از انفاس تو بویا بینند