فردوسی » شاهنامه » پادشاهی یزدگرد » بخش ۸

یکی نامه بنوشت دیگر بطوس

پر از خون دل و روی چون سندروس

نخست آفرین کرد بر دادگر

کزو دید نیرو و بخت و هنر

خداوند پیروزی و فرهی

خداوند دیهیم شاهنشهی

پی پشه تا پر و چنگ عقاب

به خشکی چو پیل و نهنگ اندر آب

ز پیمان و فرمان او نگذرد

دم خویش بی رای او نشمرد

ز شاه جهان یزدگرد بزرگ

پدر نامور شهریار سترگ

سپهدار یزدان پیروزگر

نگهبان جنبده و بوم و بر

ز تخم بزرگان یزدان‌شناس

که از تاج دارند از اختر سپاس

کزیشان شد آباد روی زمین

فروزندهٔ تاج و تخت و نگین

سوی مرزبانان با گنج و گاه

که با فر و برزند و با داد و راه

شمیران و رویین‌دژ و رابه‌کوه

کلات از دگر دست و دیگر گروه

نگهبان ما باد پروردگار

شما بی‌گزند از بد روزگار

مبادا گزند سپهر بلند

مه پیکار آهرمن پرگزند

همانا شنیدند گردنکشان

خنیده شد اندر جهان این نشان

که بر کارزاری و مرد نژاد

دل ما پر‌آزرم و مهرست و داد

به ویژه نژاد شما را که رنج

فزونست نزدیک شاهان ز گنج

چو بهرام چوبینه آمد پدید

ز فرمان دیهیم ما سرکشید

شما را دل از شهرهای فراخ

بپیچید وز باغ و میدان و کاخ

برین باستان راع و کوه بلند

کده ساختید از نهیب گزند

گر ای دون که نیرو دهد کردگار

به کام دل ما شود روزگار

ز پاداش نیکی فزایش کنیم

برین پیش‌دستی نیایش کنیم

همانا که آمد شما را خبر

که ما را چه آمد ز اختر به سر

ازین مارخوار اهرمن چهرگان

ز دانایی و شرم بی‌بهرگان

نه گنج و نه نام و نه تخت و نژاد

همی‌داد خواهند گیتی بباد

بسی گنج و گوهر پراگنده شد

بسی سر به خاک اندر آگنده شد

چنین گشت پرگار چرخ بلند

که آید بدین پادشاهی گزند

ازین زاغ‌ساران بی‌آب و رنگ

نه هوش و نه دانش نه نام و نه ننگ

که نوشین‌روان دیده بود این به خواب

کزین تخت بپراگند رنگ و آب

چنان دید کز تازیان صدهزار

هیونان مست و گسسته مهار

گذر یافتندی به اروند‌رود

نماندی برین بوم بر تار و پود

به ایران و بابل نه کشت و درود

به چرخ زحل برشدی تیره‌دود

هم آتش بمُردی به آتشکده

شدی تیره نوروز و جشن سده

از ایوان شاه جهان کنگره

فتادی به میدان او یکسره

کنون خواب را پاسخ آمد پدید

ز ما بخت گردن بخواهد کشید

شود خوار هر کس که هست ارجمند

فرومایه را بخت گردد بلند

پراگنده گردد بدی در جهان

گزند آشکارا و خوبی نهان

بهَر کشوری در ستمگاره‌ای

پدید آید و زشت پتیاره‌ای

نشان شب تیره آمد پدید

همی روشنایی بخواهد پرید

کنون ما به دستوری رهنمای

همه پهلوانان پاکیزه‌رای

به سوی خراسان نهادیم روی

برِ مرزبانان دیهیم‌جوی

ببینیم تا گردش روزگار

چه گوید بدین رای نا‌استوار

پس اکنون ز بهر کنارنگ طوس

بدین سو کشیدیم پیلان و کوس

فرخ‌زاد با ما ز یک پوستست

به پیوستگی نیز هم دوستست

بالتونیه‌ست او کنون رزمجوی

سوی جنگ دشمن نهادست روی

کنون کشمگان پور آن رزمخواه

بر ما بیامد بدین بارگاه

بگفت آنچ آمد ز شایستگی

هم از بندگی هم ز بایستگی

شیندیم زین مرزها هرچ گفت

بلندی و پستی و غار و نهفت

دژ گنبدین کوه تا خرمنه

دگر لاژوردین ز بهر بنه

ز هر گونه بنمود آن دل گسل

ز خوبی نمود آنچ بودش به دل

وزین جایگه شد بهَر جای کس

پژوهنده شد کارها پیش و پس

چنین لشکری گشن ما را که هست

برین تنگ‌دژها نشاید نشست

نشستیم و گفتنیم با رای‌زن

همه پهلوانان شدند انجمن

ز هر گونه گفتیم و انداختیم

سرانجام یکسر برین ساختیم

که از تاج و ز تخت و مهر و نگین

همان جامهٔ روم و کشمیر و چین

ز پرمایه چیزی که آمد بدست

ز روم و ز طایف همه هرچ هست

همان هرچه از ما پراگند نیست

گر از پوشش است ار ز افگندنیست

ز زرینه و جامهٔ نابرید

ز چیزی که آن را نشاید کشید

هم از خوردنیها ز هر گونه ساز

که ما را بیاید برو بر نیاز

ز گاوان گردون‌کشان چل‌هزار

که رنج آورد تا که آید به کار

به خروار زان پس ده و دو هزار

به خوشه درون گندم آرد ببار

همان ارزن و پسته و ناردان

بیارد یکی موبدی کاردان

شتروار زین هر یکی ده‌هزار

هیونان بختی بیارند بار

همان گاو گردون هزار از نمک

بیارند تا بر چه گردد فلک

ز خرما هزار و ز شکر هزار

بود سخته و راست‌کرده شمار

ده و دو هزار انگبین کندره

بدژها کشند آن همه یکسره

نمک خورده سر پوست چون چل‌هزار

بیارند آن را که آید به کار

شتروار سیصد ز زربفت شاه

بیارند بر بارها تا دو ماه

بیاید یکی موبدی با گروه

ز گاه شمیران و از رابه‌کوه

به دیدار پیران و فرهنگیان

بزرگان که‌اَند از کنارنگیان

به دو روز نامه به دژها نهند

یکی نامه گنجور ما را دهند

دگر خود بدارند با خویشتن

بزرگان که باشند زان انجمن

همانا بران راغ و کوه بلند

ز ترک و ز تازی نیاید گزند

شما را بدین روزگار سترگ

یکی دست باشد بر ما بزرگ

هنرمند گوینده دستور ما

بفرماید اکنون به گنجور ما

که هر کس این را ندارد به رنج

فرستد ورا پارسی جامه پنج

یکی خوب سربند پیکر به زر

بیابند فرجام زین کار بر

بدین روزگار تباه و دژم

بیابد ز گنجور ما چل درم

به سنگ کسی کو بود زیردست

یکی زین درمها گر آید بدست

از آن شست بر سر شش و چاردانگ

بیارد نبشته بخواند به بانگ

بیک روی بر نام یزدان پاک

کزویَست امید و زو ترس و باک

دگر پیکرش افسر و چهر ما

زمین بارور گشته از مهر ما

به نوروز و مهر آن هم آراستست

دو جشن بزرگست و با خواستست

درود جهان بر کم‌آزار‌مرد

کسی کو ز دیهیم ما یاد کرد

بلند اختری نامجویی سوار

بیامد به کف نامهٔ شهریار