فردوسی » شاهنامه » پادشاهی یزدگرد » بخش ۶

فرخ‌زاد هرمزد با آب چشم

به اروندرود اندر آمد بخشم

به کرخ اندر آمد یکی حمله برد

که از نیزه‌داران نماند ایچ گُرد

هم آنگه ز بغداد بیرون شدند

سوی رزم جستن به هامون شدند

چو برخاست گرد نبرد از میان

شکست اندر آمد به ایرانیان

فرخ‌زاد برگشت و شد نزد شاه

پر از گرد با آلت رزمگاه

فرود آمد از باره بردش نماز

دو دیده پر از خون و دل پرگداز

بدو گفت چندین چه مولی همی

که گاه کیی را بشولی همی

ز تخم کیان کس جز از تو نماند

که با تاج بر تخت شاید نشاند

توی یک تن و دشمنان صد هزار

میان جهان چون کنی کارزار

برو تا سوی بیشهٔ ناروَن

جهانی شود بر تو بر انجمن

وزان جایگاه چون فریدون برو

جوانی یکی کار برساز نو

فرخ‌زاد گفت و جهانبان شنید

یکی دیگر اندیشه آمد پدید

دگر روز برگاه بنشست شاه

به سر برنهاد آن کیانی کلاه

یکی انجمن کرد با بخردان

بزرگان و بیداردل موبدان

چه بینید گفت اندرین داستان

چه دارید یاد از گه باستان

فرخ‌زاد گوید که با انجمن

گذر کن سوی بیشهٔ ناروَن

به آمل پرستندگان تواَند

به ساری همه بندگان تواَند

چو لشکر فراوان شود بازگرد

به مردم توان ساخت ننگ و نبرد

شما را پسند آید این گفت‌وگوی

به آواز گفتند کاین نیست روی

شهنشاه گفت این سخن درخورَست

مرا در دل اندیشهٔ دیگرَست

بزرگان ایران و چندین سپاه

بر و بوم آباد و تخت و کلاه

سرِ خویش گیرم بمانم بجای

بزرگی نباشد نه مردی و رای

مرا جنگ دشمن به آید ز ننگ

یکی داستان زد برین بر پلنگ

که خیره به بدخواه منمای پشت

چو پیش آیدت روزگاری درشت

چنان هم که کهتر به فرمان شاه

بد و نیک باید که دارد نگاه

جهاندار باید که او را به رنج

نماند بجای و شود سوی گنج

بزرگان برو خواندند آفرین

که اینست آیین شاهان دین

نگه کن کنون تا چه فرمان دهی

چه خواهی و با ما چه پیمان نهی

مهان را چنین پاسخ آورد شاه

کز اندیشه گردد دل من تباه

همانا که سوی خراسان شویم

ز پیکار دشمن تن‌آسان شویم

کزان سو فراوان مرا لشکرست

همه پهلوانان کنداورست

بزرگان و ترکان خاقان چین

بیایند و بر ما کنند آفرین

بران دوستی نیز بیشی کنیم

که با دختِ فغفور خویشی کنیم

بِیاری بیاید سپاهی گران

بزرگان و ترکان جنگاوران

کنارنگِ مروست ماهوی نیز

ابا لشکر و پیل و هر گونه چیز

کجا پیشکار شبانان ماست

برآوردهٔ دشتبانان ماست

ورا برکشیدم که گوینده بود

همان رزم را نیز جوینده بود

چو بی‌ارز را نام دادیم و ارز

کنارنگی و پیل و مردان و مرز

اگر چند بی‌مایه و بی‌تنست

برآوردهٔ بارگاه منست

ز موبد شنیدستم این داستان

که برخواند از گفتهٔ باستان

که پرهیز از آن کن که بد کرده‌ای

که او را به بیهوده آزرده‌ای

بدان دار اومید کو را به مهر

سر از نیستی بردی اندر سپهر

فرخ‌زاد برهم بزد هر دودست

بدو گفت کای شاه یزدان‌پرست

به بدگوهران بر بس ایمن مشو

که این را یکی داستانست نو

که هر چند بر گوهر افسون کنی

بکوشی کزو رنگ بیرون کنی

چو پروردگارش چنان آفرید

تو بر بند یزدان نیابی کلید

ازیشان نبرّند رنگ و نژاد

تو را جز بزرگی و شاهی مباد

بدو گفت شاه‌ ای هژبر ژیان

ازین آزمایش ندارد زیان

ببود آن شب و بامداد پگاه

گرانمایگان برگرفتند راه

ز بغداد راه خراسان گرفت

همه رنجها بر دل آسان گرفت

بزرگان ایران همه پر ز درد

برفتند با شاه آزادمرد

برو بر همی‌خواندند آفرین

که بی تو مبادا زمان و زمین

خروشی برآمد ز لشکر به زار

ز تیمار وز رفتن شهریار

ازیشان هر آنکس که دهقان بدند

وگر خویش و پیوند خاقان بدند

خروشان برِ شهریار آمدند

همه دیده چون جویبار آمدند

که ما را دل از بوم و آرامگاه

چگونه بوَد شاد بی روی شاه

همه بوم آباد و فرزند و گنج

بمانیم و با تو گزینیم رنج

زمانه نخواهیم بی تخت تو

مبادا که پیچان شود بخت تو

همه با تو آییم تا روزگار

چه بازی کند در دم کارزار

ز خاقانیان آنک بُد چرب‌گوی

به خاک سیه برنهادند روی

که ما بوم آباد بگذاشتیم

جهان در پناه تو پنداشتیم

کنون داغ‌دل نزد خاقان شویم

ز تازی سوی مرز دهقان شویم

شهنشاه مژگان پر از آب کرد

چنین گفت با نامداران بدرد

که یکسر به یزدان نیایش کنید

ستایش ورا در فزایش کنید

مگر باز بینم شما را یکی

شود تیزی تازیان اندکی

همه پاک پروردگار منید

همان از پدر یادگار منید

نخواهم که آید شما را گزند

مباشید با من ببد یارمند

ببینیم تا گرد گردان سپهر

ازین سو کنون بر که گردد به مهر

شما ساز گیرید با پای او

گذر نیست با گردش و رای او

وزان پس به بازارگانان چین

چنین گفت کاکنون به ایران‌زمین

مباشید یک چند کز تازیان

بدین سود جستن سرآید زیان

ازو بازگشتند با درد و جوش

ز تیمار با ناله و با خروش

فرخ‌زاد هرمزد لشکر براند

ز ایران جهاندیدگان را بخواند

همی‌رفت با ناله و درد شاه

سپهبد به پیش اندرون با سپاه

چو منزل به منزل بیامد برِی

برآسود یک چند با رود و می

ز ری سوی گرگان بیامد چو باد

همی‌بود یک چند ناشاد و شاد

ز گرگان بیامد سوی راه بُست

پرآژنگ رخسار و دل نادرست