فردوسی » شاهنامه » پادشاهی هرمزد دوازده سال بود » بخش ۲ - آغاز داستان

یکی پیر بد مرزبان هری

پسندیده و دیده از هر دری

جهان‌دیده‌ای نام او بود ماخ

سخن‌دان و با فرّ و با یال و شاخ

بپرسیدمش تا چه داری بیاد

ز هرمز که بنشست بر تخت داد

چنین گفت پیر خراسان که شاه

چو بنشست بر نامور پیشگاه

نخست آفرین کرد بر کردگار

توانا و دانندهٔ روزگار

دگر گفت ما تخت نامی کنیم

گرانمایگان را گرامی کنیم

جهان را بداریم در زیر پر

چنان چون پدر داشت با داد و فر

گنه‌کردگان را هراسان کنیم

ستم‌دیدگان را تن‌آسان کنیم

ستون بزرگیست آهستگی

همان بخشش و داد و شایستگی

بدانید کز کردگار جهان

بد و نیک هرگز نماند نهان

نیاگان ما تاج‌داران دهر

که از دادشان آفرین بود بهر

نجستند جز داد و بایستگی

بزرگی و گردی و شایستگی

ز کهتر پرستش ز مهتر نواز

بداندیش را داشتن در گداز

به هر کشوری دست و فرمان مراست

توانایی و داد و پیمان مراست

کسی را که یزدان کند پادشا

بنازد بدو مردم پارسا

که سرمایهٔ شاه بخشایشست

زمانه ز بخشش به آسایشست

به درویش بر مهربانی کنیم

به پرمایه بر پاسبانی کنیم

هرآن‌کس که ایمن شد از کار خویش

بر ما چنان کرد بازار خویش

شما را به من هرچ هست آرزوی

مدارید راز از دل نیک‌خوی

ز چیزی که دلتان هراسان بوَد

مرا داد آن دادن آسان بوَد

هرآن‌کس که هست از شما نیک‌بخت

همه شاد باشید زین تاج و تخت

میان بزرگان درخشش مراست

چو بخشایش داد و بخشش مراست

شما مهربانی بافزون کنید

ز دل کینه و آز بیرون کنید

هرآن‌کس که پرهیز کرد از دو کار

نبیند دو چشمش بد روزگار

به خشنودی کردگار جهان

بکوشید یک‌سر کهان و مهان

دگر آنک مغزش بود پرخرد

سوی ناسپاسی دلش ننگرد

چو نیکی فزایی بروی کسان

بود مزد آن سوی تو نارسان

میامیز با مردم کژ گوی

که او را نباشد سخن جز بروی

وگر شهریارت بود دادگر

تو بر وی بسستی گمانی مبر

گر ایددون که گویی نداند همی

سخن‌های شاهان بخواند همی

چو بخشایش از دل کند شهریار

تو اندر زمین تخم کژّی مکار

هرآنکس که او پند ما داشت خوار

بشوید دل از خوبی روزگار

چو شاه از تو خشنود شد راستیست

وزو سر بپیچی در کاستیست

درشتیش نرمیست در پند تو

بجوید که شد گرم پیوند تو

ز نیکی مپرهیز هرگز به رنج

مکن شادمان دل به بیداد گنج

چو اندر جهان کام دل یافتی

رسیدی بجایی که بشتافتی

چو دیهیم هفتاد‌بر سرنهی

همه گرد کرده به دشمن دهی

بهر کار درویش دارد دلم

نخواهم که اندیشه زو بگسلم

همی‌خواهم از پاک پروردگار

که چندان مرا بر دهد روزگار

که درویش را شاد دارم به گنج

نیارم دل پارسا را به رنج

هرآن‌کس که شد در جهان شاه‌فش

سرش گردد از گنج دینار‌کش

سرش را بپیچم ز کنداوری

نباید که جوید کسی مهتری

چنین است انجام و آغاز ما

سخن گفتن فاش و هم راز ما

درود جهان آفرین بر شماست

خم چرخ گردان زمین شماست

چو بشنید گفتار او انجمن

پر اندیشه گشتند زان تن‌به‌تن

سر گنج‌داران پر از بیم گشت

ستمکاره را دل به دو نیم گشت

خردمند و درویش زان هرک بود

به دلش اندرون شادمانی فزود

چنین بود تا شد بزرگیش راست

هر آن چیز در پادشاهی که خواست

برآشفت و خوی بد آورد پیش

به یک‌سو شد از راه آیین و کیش

هرآن‌کس که نزد پدرش ارجمند

بُدی شاد و ایمن ز بیم گزند

یکایک تبه کردشان بی‌گناه

بدین گونه بُد رای و آیین شاه

سه مرد از دبیران نوشین‌روان

یکی پیر و دانا و دیگر جوان

چو ایزد گشسب و دگر برزمهر

دبیر خردمند با فرّ و چهر

سه دیگر که ماه‌آذرش بود نام

خردمند و روشن‌دل و شادکام

بر تخت نوشین‌روان این سه پیر

چو دستور بودند و همچون وزیر

همی‌خواست هرمز کزین هرسه مرد

یکایک برآرد به ناگاه گرد

همی‌بود ز ایشان دلش پرهراس

که روزی شوند اندرو ناسپاس

به ایزدگشسب آن زمان دست آخت

به بیهوده بر بند و زندانش ساخت

دل موبد موبدان تنگ شد

رخانش ز اندیشه بی‌رنگ شد

که موبد بُد و پاک بودش سرشت

بمردی ورا نام بد زردهشت

ازان بند ایزدگشسب دبیر

چنان شد که دل خسته گردد به تیر

چو روزی برآمد نبودش زوار

نه خورد و نه پوشش نه انده‌گسار

ز زندان پیامی فرستاد دوست

به موبد که ای بنده را مغز و پوست

منم بی‌زواری به زندان شاه

کسی را به نزدیک من نیست راه

همی خوردنی آرزوی آیدم

شکم گرسنه رنج بفزایدم

یکی خوردنی پاک پیشم فرست

دوایی بدین درد ریشم فرست

دل موبد از درد پیغام اوی

غمی گشت زان جای و آرام اوی

چنان داد پاسخ که از کار بند

منال ار نیاید به جانت گزند

ز پیغام او شد دلش پرشکن

پراندیشه شد مغزش از خویشتن

به زندان فرستاد لختی خورش

بلرزید زان کار دل در برش

همی‌گفت کاکنون شود آگهی

بدین ناجوانمرد بی‌فرهی

که موبد به زندان فرستاد چیز

نیرزد تن ما برش یک پشیز

گزند آیدم زین جهاندار مرد

کند بر من از خشم رخساره زرد

هم از بهر ایزد‌گشسب دبیر

دلش بود پیچان و رخ چون زریر

بفرمود تا پاک خوالیگرش

به زندان کشد خوردنی‌ها برش

ازان پس نشست از بر تازی اسب

بیامد به نزدیک ایزدگشسب

گرفتند مر یکدگر را کنار

پر از درد ومژگان چو ابر بهار

ز خوی بد شاه چندی سخن

همی‌رفت تا شد سخنها کهن

نهادند خوان پیش ایزدگشسب

گرفتند پس واژ و برسم بدست

پس ایزدگشسب آنچ اندرز بود

به زمزم همی‌گفت و موبد شنود

ز دینار وز گنج وز خواسته

هم از کاخ و ایوان آراسته

به موبد چنین گفت کای نامجوی

چو رفتی از ایدر به هرمزد گوی

که گر سرنپیچی ز گفتار من

براندیشی از رنج و تیمار من

که از شهریاران تو خورده‌ام

تو را نیز در بر بپرورده‌ام

بدان رنج پاداش بند آمدست

پس از رنج بیم گزند آمدست

دلی بیگنه پرغم ای شهریار

به یزدان نمایم به روز شمار

چو موبد سوی خانه شد در زمان

ز کارآگهان رفت مردی دمان

شنیده یکایک بهرمزد گفت

دل شاه با رای بد گشت جفت

ز ایزد‌گشسب آنگهی شد درشت

به زندان فرستاد و او را بکشت

سخنهای موبد فراوان شنید

بر او بر نکرد ایچ گونه پدید

همی‌راند اندیشه بر خوب و زشت

سوی چارهٔ کشتن زردهشت

بفرمود تا زهر خوالیگرش

نهانی برد پیش در یک خورش

چو موبد بیامد بهنگام بار

به نزدیکی نامور شهریار

بدو گفت کامروز ز ایدر مرو

که خوالیگری یافتستیم نو

چو بنشست موبد نهادند خوان

ز موبد بپالود رنگ رخان

بدانست کان خوان زمان ویست

همان راستی در گمان ویست

خورش‌ها ببردند خوالیگران

همی‌خورد شاه از کران تا کران

چو آن کاسه زهر پیش آورید

نگه کرد موبد بدان بنگرید

بران بدگمان شد دل پاک اوی

که زهرست بر خوان تریاک اوی

چو هرمز نگه کرد لب را ببست

بران کاسه زهر یازید دست

بران سان که شاهان نوازش کنند

بران بندگان نیز نازش کنند

ازان کاسه برداشت مغز استخوان

بیازید دست گرامی بخوان

به موبد چنین گفت کای پاک‌مغز

تو را کردم این لقمهٔ پاک و نغز

دهن بازکن تا خوری زین خورش

کزین پس چنین باشدت پرورش

بدو گفت موبد به جان و سرت

که جاوید بادا سر و افسرت

کزین نوشه خوردن نفرماییم

به سیری رسیدم نیفزاییم

بدو گفت هرمز به خورشید و ماه

به پاکی روان جهاندار شاه

که بستانی این نوشه ز انگشت من

برین آرزو نشکنی پشت من

بدو گفت موبد که فرمان شاه

بیامد نماند مرا رای و راه

بخورد و ز خوان زار و پیچان برفت

همی‌راند تا خانهٔ خویش تفت

ازان خوردن زهر با کس نگفت

یکی جامه افگند و نالان بخفت

بفرمود تا پادزهر آورند

ازان گنج‌ها گر ز شهر آورند

فروخورد تریاک و نامد به کار

ز هرمز به یزدان بنالید زار

یکی استواری فرستاد شاه

بدان تا کند کار موبد نگاه

که آن زهر شد بر تنش کارگر

گر اندیشهٔ ما نیامد ببر

فرستاده را چشم موبد بدید

سرشکش ز مژگان به رخ برچکید

بدو گفت رو پیش هرمزد گوی

که بختت به برگشتن آورد روی

بدین داوری نزد داور شویم

به جایی که هر دو برابر شویم

ازین پس تو ایمن مشو از بدی

که پاداش پیش آیدت ایزدی

تو پدرود باش ای بداندیش مرد

بد آید به رویت ز بد کارکرد

چو بشنید گریان بشد استوار

بیاورد پاسخ برِ شهریار

سپهبد پشیمان شد از کار اوی

بپیچید ازان راست گفتار اوی

مر آن درد را راه چاره ندید

بسی باد سرد از جگر برکشید

بمرد آن زمان موبد موبدان

برو زار و گریان شده بخردان

چنینست کیهان همه درد و رنج

چه یازی به تاج و چه نازی به گنج

که این روزگار خوشی بگذرد

زمانه نفس را همی‌بشمرد

چو شد کار دانا بزاری به سر

همه کشور از درد زیر و زبر

جهاندار خون‌ریز و ناسازگار

نکرد ایچ یاد از بد روزگار

میان تنگ خون ریختن را ببست

به بهرام‌آذرمهان آخت دست

چو شب تیره‌تر شد مر او را بخواند

به پیش خود اندر به زانو نشاند

بدو گفت خواهی که ایمن شوی

نبینی ز من تیزی و بدخوی

چو خورشید بر برج روشن شود

سرکوه چون پشت جوشن شود

تو با نامداران ایران بیای

همی‌باش در پیش تختم بپای

ز سیمای برزینت پرسم سخن

چو پاسخ گزاری دلت نرم کن

بپرسم که این دوستار تو کیست

بدست ار پرستنده ایزدیست

تو پاسخ چنین ده که این بدتنست

بداندیش وز تخم آهرمنست

وزان پس ز من هرچ خواهی بخواه

پرستنده و تخت و مهر و کلاه

بدو گفت بهرام کایدون کنم

ازین بد که گفتی صدافزون کنم

بسیمای برزین که بود از مهان

گزین پدرش آن چراغ جهان

همی‌ساخت تا چاره‌ای چون کند

که پیراهن مهر بیرون کند

چو پیدا شد آن چادر عاج گون

خور از بخش دوپیکر آمد برون

جهاندار بنشست بر تخت عاج

بیاویختند آن بهاگیر تاج

بزرگان ایران بران بارگاه

شدند انجمن تا بیامد سپاه

ز در پرده برداشت سالار بار

برفتند یکسر بر شهریار

چو بهرام آذرمهان پیشرو

چو سیمای برزین و گردان نو

نشستند هریک به آیین خویش

گروهی ببودند بر پای پیش

به بهرام آذرمهان گفت شاه

که سیمای برزین بدین بارگاه

سزاوار گنجست اگر مرد رنج

که بدخواه زیبا نباشد به گنج

بدانست بهرام آذرمهان

که آن پرسش شهریار جهان

چگونست و آن را پی و بیخ چیست

کزان بیخ او را بباید گریست

سرانجام جز دخمهٔ بی‌کفن

نیابد ازین مهتر انجمن

چنین داد پاسخ که ای شاه راد

ز سیمای برزین مکن ایچ یاد

که ویرانی شهر ایران ازوست

که مه مغز بادش بتن بر مه پوست

نگوید سخن جز همه بتری

بر آن بتری بر کند داوری

چو سیمای برزین شنید این سخن

بدو گفت کای نیک یار کهن

به بد بر تن من گوایی مده

چنین دیو را آشنایی مده

چه دیدی ز من تا تو یار منی

ز کردار و گفتار آهرمنی

بدو گفت بهرام آذرمهان

که تخمی پراگنده‌ای در جهان

کزان بر نخستین تو خواهی درود

از آتش نیابی مگر تیره دود

چو کسری مرا و تو را پیش خواند

بر تخت شاهنشهی برنشاند

ابا موبد موبدان برزمهر

چو ایزدگشسب آن مه خوب چهر

بپرسید کین تخت شاهنشهی

کرا زیبد و کیست با فرّهی

به کهتر دهم گر به مهتر پسر

که باشد به شاهی سزاوارتر

همه یکسر از جای برخاستیم

زبان پاسخش را بیاراستیم

که این ترک‌زاده سزاوار نیست

به شاهی کس او را خریدار نیست

که خاقان نژادست و بد‌گوهرست

به بالا و دیدار چون مادرست

تو گفتی که هرمز به شاهی سزاست

کنون زین سزا مر تو را این جزاست

گوایی من از بهر این دادمت

چنین لب به دشنام بگشادمت

ز تشویر هرمز فروپژمرید

چو آن راست گفتار او را شنید

به زندان فرستادشان تیره شب

وز ایشان ببد تیز بگشاد لب

سیم شب چو برزد سر از کوه ماه

ز سیمای برزین بپردخت شاه

به زندان دزدان مر او را بکشت

ندارد جز از رنج و نفرین بمشت

چو بهرام آذرمهان آن شنید

که آن پاکدل مرد شد ناپدید

پیامی فرستاد نزدیک شاه

که ای تاج تو برتر از چرخ ماه

تو دانی که من چند کوشیده‌ام

که تا رازهای تو پوشیده‌ام

به پیش پدرت آن سزاوار شاه

نبودم تو را جز همه نیکخواه

یکی پند گویم چو خوانی مرا

بر تخت شاهی نشانی مرا

تو را سودمندیست از پند من

به زندان بمان یک زمان بند من

به ایران تو را سودمندی بوَد

خردمند را بی‌گزندی بوَد

پیامش چو نزدیک هرمز رسید

یکی رازدار از میان برگزید

که بهرام را پیش شاه آورد

بدان نامور بارگاه آورد

شب تیره بهرام را پیش خواند

به چربی سخن چند با او براند

بدو گفت برگوی کان پند چیست

که ما را بدان روزگار بهیست

چنین داد پاسخ که در گنج شاه

یکی ساده صندوق دیدم سیاه

نهاده به صندوق در حقه‌ای

بحقه درون پارسی رقعه‌ای

نبشتست بر پرنیان سپید

بدان باشد ایرانیان را امید

به خط پدرت آن جهاندار شاه

تو را اندران کرد باید نگاه

چو هرمز شنید آن فرستاد کس

به نزدیک گنجور فریادرس

که در گنجهای پدر بازجوی

یکی ساده صندوق و مهری بروی

بران مهر بر نام نوشین‌روان

که جاوید بادا روانش جوان

هم اکنون شب تیره پیش من آر

فراوان بجستن مبر روزگار

شتابید گنجور و صندوق جست

بیاورد پویان به مهر درست

جهاندار صندوق را برگشاد

فراوان ز نوشین‌روان کرد یاد

به صندوق در حقّه با مهر دید

شتابید و زو پرنیان برکشید

نگه کرد پس خطّ نوشین‌روان

نبشته بران رقعهٔ پرنیان

که هرمز بده سال و بر سر دوسال

یکی شهریاری بوَد بی‌همال

ازان پس پرآشوب گردد جهان

شود نام و آواز او در نهان

پدید آید از هر سویی دشمنی

یکی بدنژادی و آهرمنی

پراگنده گردد ز هر سو سپاه

فروافگند دشمن او را ز گاه

دو چشمش کند کور خویش زنش

ازان پس برآرند هوش از تنش

به خطّ پدر هرمز آن رقعه دید

هراسان شد و پرنیان برکشید

دو چشمش پر از خون شد و روی زرد

به بهرام گفت ای جفاپیشه مرد

چه جستی ازین رقعه اندرهمی

بخواهی ربودن ز من سر همی

بدو گفت بهرام کای ترک‌زاد

به خون ریختن تا نباشی تو شاد

تو خاقان‌نژادی نه از کیقباد

که کسری تو را تاج بر سر نهاد