فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود » بخش ۱۰ - نامه کسری به هرمزد

شنیدم کجا کسری شهریار

به هرمز یکی نامه کرد استوار

ز شاه جهاندار خورشید دهر

مهست و سرافراز و گیرنده شهر

جهاندار بیدار و نیکو کنش

فشاننده گنج بی سرزنش

فزاینده نام و تخت قباد

گراینده تاج و شمشیر و داد

که با فر و برز‌ست و فرهنگ و نام

ز تاج بزرگی رسیده به کام

سوی پاک هرمزد فرزند ما

پذیرفته از دل همی پند ما

ز یزدان بدی شاد و پیروز بخت

همیشه جهاندار با تاج و تخت

به ماه خجسته به خرداد روز

به نیک اختر و فال گیتی‌فروز

نهادیم بر سر تو را تاج زر

چنان هم که ما یافتیم از پدر

همان آفرین نیز کردیم یاد

که بر تاج ما کرد فرخ قباد

تو بیدار باش و جهاندار باش

خردمند و راد و بی‌آزار باش

به دانش فزای و به یزدان گرای

که اوی‌ست جان تو را رهنمای

بپرسیدم از مرد نیکو‌سخن

کسی کاو به سال و خرَد بُد کهن

که از ما به یزدان که نزدیک‌تر‌؟

که‌را نزد او راه باریک‌تر‌؟

چنین داد پاسخ که دانش گزین

چو خواهی ز پروردگار آفرین

که نادان فزونی ندارد ز خاک

به دانش بسنده کند جان پاک

به دانش بود شاه زیبای‌تخت

که داننده بادی و پیروزبخت

مبادا که گردی تو پیمان‌شکن

که خاک است پیمان‌شکن را کفن

به باد‌افره ِ بی‌گناهان مکوش

به گفتار ِ بدگوی مسپار گوش

به هر کار فرمان مکن جز به‌داد

که از داد باشد روان تو شاد

زبان را مگردان به‌گِرد دروغ

چو خواهی که تخت تو گیرد فروغ

وگر زیردستی بود گنج‌دار

تو او را ازان گنج بی‌رنج دار

که چیز کسان دشمن گنج تست

بدان گنج شو شاد کز رنج تست

وگر زیردستی شود مایه‌دار

همان شهریارش بود سایه‌دار

همی در پناه تو باید نشست

اگر زیردست است اگر در پرست

چو نیکی کند با تو پاداش کن

ابا دشمن دوست پرخاش کن

وگر گردی اندر جهان ارجمند

ز درد تن اندیش و درد گزند

سرای سپنج است هرچون که هست

بدو اندر ایمن نشاید نشست

هنر جوی با دین و دانش گزین

چو خواهی که یابی ز بخت آفرین

گرامی کن او را که در پیش تو

سپر کرده جان بر بداندیش تو

به دانش دو دست ستیزه ببند

چو خواهی که از بد نیابی گزند

چو بر سر نهی تاج شاهنشهی

ره برتری بازجوی از بهی

همیشه یکی دانشی پیش دار

ورا چون روان و تن خویش دار

بزرگان و بازارگانان شهر

همی داد باید که یابند بهر

کسی کاو ندارد هنر با نژاد

مکن زو به نیز از کم و بیش یاد

مده مرد بی‌نام را ساز جنگ

که چون بازجویی نیاید به چنگ

به دشمن دهد مر تو را دوستدار

دو کار آیدت پیش دشوار و خوار

سلیح تو در کارزار آوَرَد

همان بر تو روزی به کار آورد

ببخشای بر مردم مستمند

ز بد دور باش و بترس از گزند

همیشه نهان دل خویش جوی

مکن رادی و داد هرگز به روی

همان نیز نیکی به اندازه کن

ز مرد جهاندیده بشنو سخن

به دنیا گرای و به دین دار چشم

که از دین بود مرد را رشک و خشم

هزینه به اندازهٔ گنج کن

دل از بیشی گنج بی‌رنج کن

به کردار شاهان پیشین نگر

نباید که باشی مگر دادگر

که نفرین بود بهر بیداد شاه

تو جز داد مپسند و نفرین مخواه

کجا آن سر و تاج شاهنشهان‌؟

کجا آن بزرگان و فرخ مهان‌؟

از ایشان سخن یادگارست و بس

سرای سپنجی نماند به کس

گزافه مفرمانی خون ریختن

وگر جنگ را لشکر انگیختن

نگه کن بدین نامه پندمند

دل اندر سرای سپنجی مبند

به دین من تو را نیکویی خواستم

به دانش دلت را بیاراستم

به راه خداوند خورشید و ماه

ز بن دور کن دیو را دستگاه

به روز و شب این نامه را پیش دار

خرد را به دل داور خویش دار

اگر یادگاری کنی در جهان

که نام بزرگی نگردد نهان

خداوند گیتی پناه ِ تو باد

زمان و زمین نیک‌خواه تو باد

به کام تو گردنده چرخ بلند

ز کردار بد دور و دور از گزند

شهنشاه کاو داد دارد خرد

بکوشد که با شرم گرد آورد

دلیری به رزم اندرون زور دست

بود پاکدینی و یزدان‌پرست

به گیتی نگر کاین هنرها کراست

چو دیدی‌، ستایش مر او را سزاست

مجوی آنک چون مشتری روشن است

جهان‌جوی و با تیغ و با جوشن است

جهان بستد از مردم بت پرست

ز دیبای دین بر دل آیین ببست

کنو لاجرم جود موجود گشت

چو شاه جهان شاه محمود گشت

اگر بزم جوید همی گر نبرد

جهان‌بخش را این بود کار کرد

ابوالقاسم آن شاه پیروز و داد

زمانه به دیدار او شاد باد