اوحدی » جام جم » بخش ۴۰ - در آداب می خوردن

خوردن باده گر شود ناچار

کوش تا نگذرد حریف از چار

خادمی چست و صاحبی خوشخوی

ساقیی نغز و مطربی خوش گوی

تا زر و سیم و نقل داری و می

منه از جای خویش بیرون پی

گر خوری می به خانهٔ دگران

بر حریفان مباش سرد و گران

چشم در شاهد حریف مکن

هزل با مردم شریف مکن

نقل کم خور، که می‌خمار کند

نقل کم کن که سرفگار کند

به قبول کسان ز جای مشو

عندلیب سخن سرای مشو

وقت خوردن دو باده کمتر نوش

تا نباید به دست رفتن و دوش

تا بگردد خورش گوارنده

مشو، ای خواجه، می گسارنده

می بهل، تا که کار خود بکند

که به آخر شکار خود بکند

خورش و می چو در هم آمیزی

خون خود را به خوان خود ریزی

می خوری، اعتراف کن به گناه

تا نگردد حرام سرخ و سیاه

چند گویی که: باده غم ببرد؟

دین و دنیا نگر که هم ببرد

بیغمی شعبه‌ای ز بی‌نفسیست

بطر و خرمی ز ناجفسیست

آن که شیرین به غم سرور کند

از دل خویش غم چه دور کند؟

بهتر از غم کدام یار بود؟

که شب و روز برقرار بود

می چنان خور که او مباح شود

نه کزو خانه مستراح شود

هر چه مستی کند حرامست آن

گر شرابست و گر طعامست آن

مستی مال و جاه و زور و جمال

هم حرامست و نیست هیچ حلال

به ضرورت نجس حلال بود

بیضرورت نفس وبال بود

آب زمزم گرت کند سرمست

رو بشوی از حلال بودن دست

تو در آبی، چنین دلیر مرو

بر کنارش رسی، به زیر مرو

گر چه غم سوز و غصه کاهست او

زو برمن، آب زیر کاهست او

گر چه آبی تنک نماید و سهل

پای در وی منه تو از سر جهل

بر حذر باش ز آب آتش رنگ

که تفش اژدهاست و ناب نهنگ

آتش باده بر مکن زین پس

که ترا آتش جوانی بس

می که آتش ندیده جوش کند

چون به آتش رسد خروش کند

می چو آتش بر آتشت ریزد

می ندانی چه فتنه بر خیزد؟

زین دو آتش چو دیگ برجوشی

گر به یکباره خود سیاووشی

کاسه‌ای کندرو خوشی نبود

چه شود گر دو آتشی نبود؟

بهل این آتش ار کمست، ار بیش

که درشت آتشیست اندر پیش

مکن، ای نفس و کار خود دریاب

روز شد برگشای چشم از خواب

چند راضی شوی به خورد و به خفت؟

ترک این بیخودی بباید گفت

باده نوشندگان جام الست

نشوند از شراب دنیا مست

ذوق پاکان زخم و مستی نیست

جاه نیکان به کبر و هستی نیست

هر کرا عشق او خراب کند

فارغ از بنگ و از شراب کند

از کف من چو جام‌جم داری

دیگر اندر جهان چه غم داری؟

گر چه اختر به اختیار تو شد

ورچه شیر فلک شکار تو شد

تو بیکبارگی ز دست مشو

وز شراب غرور مست مشو

بس ازین آب و خاک غارت کن

آب و خاکی دگر عمارت کن

گاه مستی و گه خرابی تو

کس نداند که از چه بابی تو؟

چون نکردی خرابی آبادان

بر خرابی چه میشوی شادان؟

خیز و آباد کن مقامی نیک

تا برآری به خیر نامی نیک

چند راحت بری ز ملک کسان؟

راحتی هم به ملک خود برسان