اوحدی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹ - وله فی شکایةالزمان

دل‌خسته همی باشم، زین ملک به هم رفته

خَلقی همه سرگردان، دل‌مرده و دَم‌رفته

یک بنده نمی‌یابم، هنجارِ وفا دیده

یک خواجه نمی‌بینم بر صَوْب کَرَم رفته

بر صورت انسانند از سِبلَت و ریش، امّا

چون دیو به رغم هم در «لا» و «نعم» رفته

تن، صدق کجا ورزد؟ بر خالِ به خون عاشق

دل راست کجا گردد؟ در زلفِ به خم رفته

من در حرم گردون، ایمن شده و زهرِ دون

هر جور که ممکن شد، بر صیدِ حرم رفته

راهی نه ز پیش و پس، در شهر چنین بی‌کس

من خفته و همراهان، با طبل و علم رفته

بر لوح جهان نقشی، چون نیست به کام من

من نیز نهادم سر، بر خط قلمِ رفته

از گفته و کِرد من، وز مِحنت و درد من

شد چهرهٔ زرد من، در نیل و بَقَم رفته

چون چرخ بسی گشته، من در پی کامِ دل

وین چرخ به کام من، دردا که چه کم رفته!

لافم نرسید، ار چه، این راه به سر رفتم

تا در چه رسد، گویی، مردِ به قدم رفته؟

با خلق، ز هر جنسی، ما را چه وفا بوده؟

وآن گاه ز ناجنسان، بر ما چه ستم رفته؟

مشنو که: «به راه آیند، این‌‎ها به حدیث ما»

کی رنگ شفا گیرد، جانِ به الم رفته؟

در سر مکن این سودا، بسیار، که خواهی دید

از کاسهٔ سر سودا، وز کیسه، دِرَم رفته

آن روز شوی واقف، زین حال، که بینی تو

از جانِ نَژَندِ تو، این روح دژم رفته

گر چشم دلی داری، از ماتم دل‌بندان

بس چشم ببینی تو، در گریه و نم رفته

در پردهٔ این بازی، بنگر که پیاپی شد

زن زاده، پسر مرده، خال آمده، عم رفته

خیل و حشم سلطان، دیدی، پس ازین بنگر

زین مرحله سلطان را، بی‌خیل و حشم رفته

در بیم بلا بودن، یک چند و به صد حسرت

از بوم وجود آخر، بر بام عدم رفته

آن سر نشود هرگز، لایق به کُلَه‌‎داری

کو همچو قبا باشد، در بند شکم رفته

با اوحدی ارشادی می‌بود، کجا گشتی؟

در هر طرفی از وی، صد نامهٔ غم رفته؟

بگذاشت به مسکینی، با آن که تو می‌بینی

ذکرش به عرب ظاهر، نامش به عجم رفته