اوحدی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳ - وله فی‌الموعظه

گر آن جهان طلبی، کار این جهان دریاب

به هرزه می‌گذرد عمر، وارهان، دریاب

تو غافلی و رفیقان به کار سازی راه

چه خفته‌ای؟ که برون رفت کاروان، دریاب

هزار بار ترا بیش گفته‌ام هر روز

که : هین! شبی دوسه بیدار باش، هان! دریاب

جوان چو پیر شود، کار کرده می‌باید

ز پیر کار نیاید، تو، ای جوان، دریاب

زمانه می‌گذرد، چون زمین مباش، زمن

قبول کن، ز من ای خواجه، این زمان دریاب

ترا شکار دلی، گر ز دست برخیزد

سوار شو، منشین، سعی کن، روان دریاب

گرت به جان خطری میرسد تفاوت نیست

قبول خاطر صاحب دلان بجان دریاب

ورت نگه کند از گوشه‌ای شکسته دلی

غلط مشو، که فتوحیست رایگان، دریاب

به هیچ کار نیایی چو ناتوان گردی

کنون که کار به دستست، می‌توان، دریاب

اقامت تو بدنیا ز بهر آخرتست

چو این گذشت به غفلت مکوش و آن دریاب

شنیده‌ای که چها یافتند پیش از تو؟

تو نیز آدمیی، جهد کن، همان دریاب

به پیشگاه بزرگان گرت رها نکنند

فقیر باش و زمین بوس و آستان دریاب

ز عمر عاریتی، اوحدی، بمیر امروز

پس آنگهی برو و عمر جاودان دریاب

مکن ز یاد فراموش روز دشواری

که با تو چند بگفتم که: ای فلان، دریاب