اوحدی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱ - له فی‌المناجات

راه گم کردم، چه باشد گر به راه آری مرا؟

رحمتی بر من کنی وندر پناه آری مرا؟

می‌نهد هر ساعتی بر خاطرم باری چو کوه

خوف آن ساعت که با روی چو کاه آری مرا

راه باریکست و شب تاریک، پیش خود مگر

با فروغ نور آن روی چوماه آری مرا

رحمتی داری، که بر ذرات عالم تافتست

با چنان رحمت عجب گر در گناه آری مرا

شد جهان در چشم من چون چاه تاریک از فزع

چشم آن دارم که بر بالای چاه آری مرا

دفتر کردارم آن ساعت که گویی: بازکن

از خجالت پیش خود در آه‌آه آری مرا

من که چون جوزا نمی‌بندم کمر در بندگی

کی چو خورشید منور در کلاه آری مرا؟

اسب خیرم لاغرست و خنجر کردار کند

آن نمی‌ارزم که در قلب سپاه آری مرا؟

لاف یکتایی زدم چندان، که زیر بار عجب

بیم آنستم که با پشت دو تاه آری مرا

هر زمان از شرم تقصیری که کردم در عمل

همچو کشتی ز آب چشم اندر شناه آری مرا

خاطرم تیره است و تدبیرم کژ و کارم تباه

با چنین سرمایه کی در پیشگاه آری مرا؟

گر حدیث من به قدر جرم من خواهی نوشت

همچو روی نامه با روی سیاه آری مرا

بندگی گرزین نمط باشد که کردم، اوحدی

آه از آن ساعت که پیش تخت شاه آری مرا!