خانهٔ صبر مرا باز برانداختهای
تا چه کردم که مرا از نظر انداختهای؟
هر دم از دور مرا بینی و نادیده کنی
خویش را نیک به جایی دگر انداختهای
عوض آنکه به خون جگرت پروردم
دل من بردی و خون در جگر انداختهای
ناوک غمزه بیندازی و بگریزی تو
تا ندانم که تو بیدادگر انداختهای
گفته بودی که: دلت را به وفا شاد کنم
چون نکردی به چه آوازه در انداختهای؟
باد را بر سر کوی تو گذر دشوارست
زان همه دل که تو بر یک دگر انداختهای
آن سواری تو، که در غارت دل صد نوبت
رخت جان برده و بارم ز خر انداختهای
ای بسا سوخته دل را! که به پروانهٔ غم
آتش اندر زده چون شمع و سر انداختهای
ز اوحدی دل سر زلف تو ببر دست و کنون
نیست در زلف تو پیدا، مگر انداختهای؟